به مناسبت۲۹ آبان سالروز درگذشت شاعر بوشهری ایران زمین منوچهر آتشی
مساله علاقمندی من به شعر و شاعری به دوران كودكی??ام باز می??گردد خیلی كوچك بودم كه به شعر علاقه??مند شدم، اما اولین تجربه عشقی در چاهكوه اتفاق افتاد او نیز توجهی پاك و ساده دلانه به من داشت، آن دختر خیلی روی من تاثیر گذاشت و در واقع او بود كه مرا شاعر كرد...
دوم مهرماه 1310 در روستای به نام "دهرود" دشتستان جنوب متولد شدمٰ خانواده ما جزء عشایر زنگنه كرمانشاه بودند كه در حدود 4 نسل پیش به جنوب مهاجرت كرده بودند.
نام خانوادگی من به دلیل اینكه نام جد من "آتش??خان زنگنه" بود "آتشی" شد، پدرم فردی باسوادی بود و به دلیل علاقه??ای كه سرگرد اسفندیاری كه در جنوب به رضاخان كوچك مشهور بود، پدرم را به بوشهر انتقال داد و پدرم كارمند اداره ثبت و احوال بوشهر شد.
در سال 1318 به مكتب خانه رفتم در همان سال??ها قرآن و گلستان سعدی را یاد گرفتم ولی به دلیل شورشی كه در آن شهر شد سال دوم را تمام نكرده بودم از كنگان به بوشهر رفتم و در مدرسه فردوسی بوشهر ثبت نام كردم و تا كلاس چهارم در این مدرسه بودم و در تمام این دوران شاگرد اول بودم و كلاس پنجم را به دلیل تغییر محل سكونت در مدرسه گلستان ثبت نام كردم.
كلاس ششم را با موفقیت در دبستان گلستان به پایان رساندم، در این سال??ها بود كه هوایی شدم و دلم برای روستا تنگ شد و با مخالفت??هایی كه وجود داشت دست مادر دو برادر و خواهرم را گرفتم به روستا بازگشتیم و در چاهكوه بود كه با عشق آشنا شدم و اولین شعرهایم نیز مربوط به همین دوران است.
البته مساله علاقمندی من به شعر و شاعری به دوران كودكی??ام باز می??گردد خیلی كوچك بودم كه به شعر علاقه??مند شدم، اما اولین تجربه عشقی در چاهكوه اتفاق افتاد او نیز توجهی پاك و ساده دلانه به من داشت، آن دختر خیلی روی من تاثیر گذاشت و در واقع او بود كه مرا شاعر كرد.
شاعر مجموعه "آواز خاك" در ادامه با بیان این نكته كه در آن سال??ها ترانه??های زیادی سرودم و به دلیل نرسیدن ما به هم و ازدواج آن دختر با مرد دیگر و سرطانی كه بعدها به آن دچار شد رد پایی این عشق در تمام اشعار من به چشم می??خورد.
پس از آن به بوشهر بازگشتم و دوره متوسطه را در دبیرستان سعادت به پایان رساندم, در آن سال??ها بود كه اشعارم را روزنامه??های دیواری كه در این مدرسه درست كرده بودیم منتشر می??كردم و حتی در این سال??ها در چند تئاتر نیز نقش??هایی ایفاء كردم.
او در ادامه با بیان این نكته كه پس از اتمام دوره دبیرستان به دانشرای عالی راه پیدا كرده است و به عنوان معلم مشغول به تدریس شده, گفت: در همین سال??ها اولین شعرهایم را در مجله فردوسی منتشر كردم و این شعرها محصول سرگشتگی در كوه??ها و دره??هاست كه به صورت ملموس در اشعار من بیان شده??اند.
آشنایی با حزب توده تاثیرات بسیار زیادی بر آثار من گذاشت و شعرهای زیادی برای این حزب با نام??های مستعار در روزنامه??های آن روزها منتشر كردم و حتی در 29 مرداد پس از كودتا در ایجاد انگیزه به كارگران برای شورش نقش بسزایی داشتم, ولی با مسائلی كه برای حزب به??وجود آمد،از این حزب فاصله گرفتم و فعالیت جدی سیاسی من به نوعی پایان یافت.
من تاكنون دوبار ازدواج كرده??ام كه هر دو بار كه بی??ثمر بوده است، همسر اولم با این كه دو فرزند از او داشتم (البته پسرم مانلی به دلیل بیماری كه داشت فوت كرد) به دلیل اینكه من حاضر نشدم با او به آمریكا بروم از من جدا شد و دخترم شقایق نیز در حال حاضر در آلمان وكیل است. در سال 1361 ازدواج دیگری داشتم كه آنهم به انجام نرسید و یك دختر نیز از این ازدواج دارم.
فعالیت??ام را با آموزش و پرورش آغاز كردم البته شغل??های متعددی را تجربه كردم، مدتی با صدا و سیما همكاری داشتم، مسئول شعر مجله تماشا بودم،مشاور ادبی نشریات و انتشارات مختلف بوده??ام و در حال حاضر نیز در نشریه كارنامه مشغول هستم.
من با این سن ام هیچ كتابی نیست كه در حوزه فعالیت??ام ناخوانده مانده باشد، اگر كسانی كه به شعر علاقه??مند هستند و حس می??كنند قریحه شعری دارند به سراغ شعر بروند و گرنه به دنبال شعر رفتن كاری عبث و بیهوده است.
***
علی باباچاهی: من آتشی را در شعر امروز ایران زیر عنوان « نوآفرین ها» قرار می دهم و نوآفرینی را صفت شاعرانی می دانم که در حرکتی جمعی، به تفاوت و تشخص فردی شعرشان اهمیت می دهند. از طرفی این شاعران، میانه ی خوبی با آوانگاردها دارند و از تأیید و ستایش آن ها دریغ نمی کنند...
علی باباچاهی
من آتشی را در شعر امروز ایران زیر عنوان « نوآفرین ها» قرار می دهم و نوآفرینی را صفت شاعرانی می دانم که در حرکتی جمعی، به تفاوت و تشخص فردی شعرشان اهمیت می دهند. از طرفی این شاعران، میانه ی خوبی با آوانگاردها دارند و از تأیید و ستایش آن ها دریغ نمی کنند، همچنان که آتشی غالباً از وجه جسارت آمیزی شعر نیما دفاع می کند.
نوآفرینی آتشی مؤلفه هایی دارد که به آن می پردازم:
1ـ بومی گرایی یکی از مختصات شعرهای آتشی است. هیچ یک از شاعران جنوب مثل او نتوانسته به طبیعت جنوب این قدر نزدیک شود. از همین منظر شعر آتشی سهم صحرایی منطقه ی جنوب را به تصرف خود در می آورد و با دریا سَر و سر کمتری دارد. شعر آتشی به گل و گیاه و زنبور و پروانه، اسب و بز کوهی و به تمام عناصر طبیعت جنوب ایران عشق می ورزد و می توان گفت برای دیگر شاعران جنوب از این منظر چیزی باقی نمی گذارد.
2ـ حماسه های محلی در شعر آتشی با قدرت بیان شگفت انگیزی شکل می گیرد به گونه ای که از یک جط زاده (شتربان) در عصر ضد قهرمانی ها، قهرمان محبوبی می سازد:
ـ عبدوی جط دوباره می آید!
فضاسازی و لحن بیان آتشی در این شعر ـ ظهور (عبدوی جط) ـ به گونه ای است که گویا با یک نجات دهنده ـ نجات دهنده در گور خفته است (فروغ) ـ رو به روئیم. قدرت و صمیمیت به شکلی است که به رغم تردید خواننده در قهرمان باوری، باز هم قهرمانیِ عبدوی جط متقاعد کننده به نظر می رسد.
3ـ آتشی شاعری متخیل محسوب می شود. تخیل در شعر آتشی از پهلوی واقعیت حرکت می کند. لینی اینکه او به واقعیت های موجود پر و بال می دهد. به طور مثال گرایش ها و فضا سازی های کافطلایی، بکتی و بورخسی در شعرش جایی ندارند که البته لازم هم نیست. شاعر ما با جابه جا کردنِ واقعیت موجود، شکل هنری واقعیت را نشان می دهد: در نیمروز عاطفه / خورشید در شقیقه ی راستت / و قلب آفتابی در شقیقه ی چپ ات می کوفت.
4ـ آتشی در زبان و بیان و به طور کلی درعرصه نو آوری به افراط کشیده نمی شود. او در همه حال اعتدال را نگه می دارد.
آتشی به درستی خود را شاگرد خلف نیما می داند، اما این شاگرد خلف معمولاً از جسارت ورزی های پدر در زمینه ی نحو ستیزی و ترکیب سازی پرهیز می کند. شاعر جنوب و خوب ما ترس و تصور به دره افتادن را به خود راه نمی دهند، از این رو در راهی که در پیش گرفته همیشه موفق و سرافرازی است.
5ـ آتشی به تعبیر خودش، نه سیاسیِ سیاسی است و نه عاشقِ عاشق. او در عالم زبان و معنا متعرض چیزی نیست، ستایشگر زیبایی و خوبی است و این در جای خود دارای اهمیت است. آتشی حضو شاعر را اعتراض به بدی می داند به همین دلیل ملزم نیست که خود را همسو با حرکت های معدود شاعرانی بداند که از منظر شعرهای رایج « بحران ساز» نامیده می شوند. آتشی به جای این گونه حرکت های جسارت آمیز که خالی از خطر و خسارت هم نیست، با دل و خاطری شفاف دست به دعا برمی دارد: ای برگ های سبز / دست مرا شفا بدهید / تا بوته های نور و طراوت را / در غارهای وحشت و خاموشی / به رشد آفتابی خویش یاری کنم.
6ـ یکی دیگر از خصوصیت های هنری آتشی، فاصله گیری از مرحله هایی است که در شعرش پشت سر گذاشته است:
از کتاب های «آهنگ دیگر»، «دیدار در فلق» تا به بیانی دیگر می توان گفت فاصله گیری از بافت بیان فضاهای روستایی! آتشی بالاخره به این حقیقت دست می یابد که دشتی و دشتستان و عبدوی جط و اسب سفید ـ هر چند شعر برانگیز ـ اما محور جهان جهان نیستند. شهریت هم شعریت هایی دارد. به همین دلیل ـ البته با حساب و کتاب ـ از اسب سفیدش پیاده می شود و با اولین وسیله ی نقلیه ـ که البته سُم دار هم نیست ـ به طرف شهر (شعری از نوعی دیگر) حرکت می کند. در این مهاجرت دلخواسته، حتی هجران ها و عاشقانه سرایی های شاعِر ما با عناصر جهان مدرن بیان می شوند. او برای یکبار هم که شده بر خلاف پدر شعراش ـ نیما ـ که غالباً به نکوهش شهر و شهری ها می پرداخت، به کشف زیبایی در متن شهر بزرگ می پردازد:
من اما ـ در همین شهر ـ / از بوستانی گذشتم و عشق را دیدم / که ناگهان از پسِ نارونی درآمد / با دامن گلی رنگ و بی عینک آفتابی / و لبخندی به سمت شاعر هفتاد ساله ای / شلیک کرد / و هوا ناگهان بارانی شد.
***
فرزین خجسته: "آتشي" در روزگاري اولين مجموعه ی شعر خود را به عنوان يک شاعر بوشهري و جنوبي مطرح كرد كه روشنفكران مركزنشين دوست تر داشتند اين سياق سيادت در خاندان بالانشين ها موروثي بماند. روزگاري كه ادعا جرأت مي خواست. روزگاري كه مثل روزگار ما تاراج ادب به نام ترويج، رواج نداشت كه حجم توليد شعر بيشتر از محصولات كارگاه هاي عسل گيري باشد و ...
فرزین خجسته
با اسب سفيد قصه هاي سوخته ی قلعه ها. سمند بادپاي و آتش ناي. "آتشي" نماند، ولی "آتشي" مي ماند، چون پرواز ماندني است، "فردوسي" ماند، "خيام" ماند، "حافظ" و "نظامي" ماندند، "سعدی" و "مولوي" ماندند. "آتشي" هم مي ماند؛ با همه ی قصه ی زندگي اش، يعني با همه ی هنرش، شعرش، با همه ی نامش كه موجب تداوم اعتبار شعر و هنر است. از همان نژاد خاص كه به هر الفي، الف قد طايفه مي شوند.
"آتشي" درست همان زماني با رداي دست بافت شعر جنوب بر سكوي خطابه ایستاد که معقات سبعه (آويزه هاي هفت گانه) بر سر كرسي عمودي ديوار حرم تاريخ شعر با سلاح صنعت كلام، جنگ برتری و بهتري داشتند و نام بوشهر و جنوب را اعتباري مداوم بخشيد و اين اعتبار و شهرت تا هميشه وامدار اوست.
"آتشي" رفت، با اسب سفيد وحشي و با زخم ناسورهاي ميراثي اين قبيله. (زخم هايي كه مثل خوره روح را در...).
حالا ديگر آنان كه مي خواستند قبل از مردن او را بكشند، به فكرمظلوم ديگري برای آماج گاه كراهت باشند. بنازم به اين همت در تداوم سنت بيدادي نخبه كشی (هر كه با ما نيست حتماً كافر است).
از هم روزگاران "آتشي" تني چند چهره ی ماندگار ديگر باقي نمانده اند و با تلخ كامي بايد بپذيريم كه نسل كلاسيک سلسله ی شاعران مرجع كه چهره هاي شاخص آن ها "ملک الشعرا" و "يزدي" و "عشقي" و تا "نيما" و "شاملو" بودند، رو به ناپيدایي جسمي است و رسيده ايم كه سراغ كلاسيک ها را در بايگاني تاريخ شعر بگيريم، البته بايگاني نه به معناي فراموشی، چون هرگز نمیرد آن كه دلش زنده شد به عشق و همين امر، لزوم حرمت و تكريم و قدرداني را دو چندان و صد چندان مي كند.
"آتشي" در روزگاري اولين مجموعه ی شعر خود را به عنوان يک شاعر بوشهري و جنوبي مطرح كرد كه روشنفكران مركزنشين دوست تر داشتند اين سياق سيادت در خاندان بالانشين ها موروثي بماند. روزگاري كه ادعا جرأت مي خواست. روزگاري كه مثل روزگار ما تاراج ادب به نام ترويج، رواج نداشت كه حجم توليد شعر بيشتر از محصولات كارگاه هاي عسل گيري باشد و هر موش و گربه خواني ديوان جلد كند! روزگاري كه مي بايست برای سرودن يک بيت شعر حتماً هزار بيت شعر خوانده باشي. و "آتشي" آن قدر اندوخته بود و مسلح آمده بود كه با ارایه ی اولين دفتر شعر، همگان را به پذيرش و تكريم اين مهمان جوان جنوبي جوياي نام وا داشت و "آتشي" روح گدازنده ی جنوب و عصيان و شور ميراثي يک شاعر جنوبي را در گستره ی ادب به تداوم گذاشت و شد همان مُشكي كه هم خود ببويد هم عطار بگويد و تازه عطار هم هر چه بگويد كم گفته است. از آتشي تقريباً ناگفته اي باقي نمانده است. از زندگي او، آثار او، سير كار و فعاليت او و... . ولي يک نكته ناگفته مانده است و این نکته انگار طلسم ماندگاری ست که در روح و جسم جنوب و اهل هنر جنوب، حق آب و گل يافته است، آن گونه که رنج از زخم آشنا، الفت وطن را در كام اين تبار مظلوم، تلخ و آوارگی را گوارا مي سازد. "فايز" آواره ی گزدراز و باغ بيگم، "چوبک" آن سوي تمام آرزوها و كنار چادر غربت. ...و اين ناگفته يا بهتر بگويم اين رنج گفته شده و ناشنيده مانده . تاريخ با آن زبان سرخ و نا آرام كي مي خواهد اين گفته ی ناگفته ی ناشنيده را پاسخ دهد يا فرياد كند؟
"حافظ" شيرازی
"آتشي" بوشهری
غربت بس است. مگر قرار است اين نفرين سنتي، گريبان مظلوم ترين پيادگان كاروان زيارت كعبه ی دل را تا ابد رها نكند؟ غريبي، غريبي است، غریب مرگی دیگر چرا؟! همان زخم بس نيست كه "چوبک" در آخرين روزهاي عمر آرزوي خوردن قليه ماهي زير سايه ی يک نخل را به گور بُرد؟ وقت آن نرسیده که خيل پراكنده ی اهل هنر كه مشق شمشير جنگ خانگي را از مشق قلم هم دوست تر دارند، لااقل اگر با فرياد زندگان بيدار نمي شوند از سكوت رفتگان به خود آيند؟
دير شده است، به شرافت سوگند دير شده. خيلی دير. زير گوشمان، در پيچ يک كوچه ی خميده بر تنه ی پير بندر، حكم آوارگي "صغيري" عزيز و بزرگ از نهانگاه احكام غيبي صادر مي شود. روي جسم غربت كشیده ي "آتشي" دعواي زرگري راه مي اندازند كه قطعه ي هنرمندان امامزاده طاهر هنوز ناقص است. آن هم هنرمنداني كه از تمام تهران فقط همين یک در دو متر گور گمنام را نصيب برده اند. انگار هنرمنداني كه در تهران دفن شده اند از فرط عيش و شادي سنكوب كرده اند. انگار تاج زمرد بر فراز گورشان آويخته اند.
با شما هستم دوستان با شما عزيزان؛ "آتشي" رفت و از صاحبان و بزرگان ما تني چند بيشتر باقي نمانده اند. بزرگان خود را تكريم و احترام كنيم. آنان شناسنامه های ما هستند. بيایيد برای هميشه از غفلت و هواي مسموم دشمن تراشی و دوست كُشی و دوست آزاري جدا شويم. هواي اين دخمه ی غفلت مسموم است. روح را مي پژمرد. جسم را مي كشد. ابزار مي كند، آلت دست مي سازد. بيایيد و بيایيم كمترين و اتفاقاً راحت ترين كاري را كه مي توانيم برای هم انجام دهيم، از يكديگر دريغ نكنيم. احترام و محبت. اين را كه ديگر نمي خواهيم در نا كجاآباد جست و جو كنيم. نمي خواهيم نوع صادراتي يا بازار مشترکش را مصرف كنيم. اين يكي متاع وطني را من در دو بازارچه ی قديمي سراغ دارم. فراوان و ارزان. بازارچه ی دل و بازار وطن. از پيرمردان مهربان گذرگاه گرم همين بازارچه ی نزديک محله مان بپرسيم تا يک كاسه ی آب و يک لبخند شسته و پاكيزه در دست هايمان بگذارند. چشم ها را بشویيم. جور ديگري نگاه كنيم. اشتباه نمي كنم. اين جسد "آتشي" است، ولي آن سوتر هنوز چهره ی آرام "صغيري" را با لبخند مهربان، "حميدي" را با فروتني بزرگوارانه اش، ""محسن شريف" و "ایرج شمسی زاده" و "فرج کمالی" و ديگران را داريم.
آري؛ به شرافت سوگند، وقت آن رسيده است كه دامن اين شرمندگي را رها سازيم كه:
«به جاي بوسه بگو زخم دیگری بزنند
که این قبیله چنین پاس قلب محرم داشت
هزار تیغ به قلبت نشست و دم نزدی
در این دیار مگر دشنه بوی مرهم داشت؟»
***
محمدحسن آرش نيا: در شعر "آتشي" انسان مقهور طبيعت است و او بر دورترين و كمياب ترين مشتركات ميان انسان و طبيعت انگشت گذاشته است. در شعر وي، صنايع ادبي چندان رنگي ندارند، زيرا شعرها ذاتي هستند و سير تكاملي به صورت طبيعي طي كرده اند و نيز تغييراتي كه درشعر "آتشي" ديده مي شود، كمتر نتيجه ی فشارهاي بيروني و دگرگوني هاي اجتماعي...
محمدحسن آرش نيا
اين نوشته، ارزيابي كوتاه و شتابزده اي است درباره سه كتاب اول "آتشي" «آهنگ ديگر»، «آواز خاک»، «ديدار در فلق» كه به علت ناگهاني بودن خبر درگذشت و مجال اندک تا انتشار ويژه نامه بدين گونه نوشته شده است.
بي گمان "آتشي" يكي از قطب هاي اصلي شعر معاصر ايران و از جمله معدود شاعران معاصري است كه باعث ماندگاري و تثبيت شعر نو (شعر نيمایي) ايران شده است.
شعر او به گونه اي است كه گویي مخاطبان آن مردم تمام جنوب هاي دنياست. دشت هاي بريان، درخت هاي تشنه، پرندگان در به در و پَر سوخته و مردم ساده و صبور جنوب همه در شعرهاي او به عنوان سمبل های اجتماعي هستند. او به علت استفاده ی صميمانه از اين عناصر و به علت تأكيد بر روي وحشي كردن دنياي شاعرانه ی خود، شاعري ست غير شهري با يک جهان بيني طبيعي - تجربي كه از ديناميک ترين اجزاء طبيعت در شعرهايش استفاده كرده است.
در ميان شاعران شروع شعر فارسي از قبيل "رودكي"، "منوچهري"، "فرخي" و "فردوسي" كه هر يک در شاعري كاري منحصر به فرد ارایه نموده اند، يكي "منوچهري دامغاني" است كه با سرودن شعر ناب و نزديك ترين شعر به طبيعت، شاعر طبيعت لقب گرفته است. از آن جمله شعر «سپيده دم» با اين مطلع:
«چو از زلف شب باز شد تاب ها
فرو مرد قنديل محراب ها»
و قصيده:
«الا يا خميگي خيمه فروهل
كه پيشاهنگ بيرون شد ز منزل»
و شعر وصف شب:
«شبي گیسو فروهشته به دامن
پلاسين معجر و قیرينه گرزن»
از آن پس تاكنون كمتر شاعري مثل "منوچهر آتشي" توانسته است اين همه شعر را به طبيعت نزديک كرده و از زبان طبيعت شعر بگويد.
در شعر "آتشي" انسان مقهور طبيعت است و او بر دورترين و كمياب ترين مشتركات ميان انسان و طبيعت انگشت گذاشته است. در شعر وي، صنايع ادبي چندان رنگي ندارند، زيرا شعرها ذاتي هستند و سير تكاملي به صورت طبيعي طي كرده اند و نيز تغييراتي كه درشعر "آتشي" ديده مي شود، كمتر نتيجه ی فشارهاي بيروني و دگرگوني هاي اجتماعي و سياسي زمانه اش بوده است، بلكه اين تغييرات ناشي از دگرگوني در جمال شناسي هنر اوست.
"آتشي" در سه كتاب اولش ("آهنگ ديگر"، "آواز خاک"، "ديدار در فلق") عناصر اصلي شعرش را در مناطق روستایي از ميان توده هاي بومي و راه و رسم خاصي كه در زندگي اين مردم است، انتخاب كرده است؛ مردمي كه نوع لباس، شيوه ی سخن گفتن، سنت ها، فرهنگ شفاهي و هنرهاي عاميانه شان از تأثير فرهنگ شهري دور مانده است. او شاعر دلتنگي هاي روستا و تنهايي و گمنامي روستاییان است: «من يار آنانم كه زير آسمان كس يارشان نيست»، يا «اي نخل هاي سوخته در ريگ زاران / حسرت مياندوزيد از دشنام هر باد / زيرا اگر در شعر حافظ گل نكرديد / شعر من اين ويرانه پرچين شما باد»، يا «من راندگان بارگاه شاعران را / در كلبه ی چوبين شعرم مي پذيرم».
شعر "آتشي" معجون غم و افسردگي پُر از تمنایي است كه از ويژگي هاي مردم جنوب ايران مي باشد. او به خصوص در كتاب اولش - «آهنگ ديگر» - به محو و نابودي كليه ی زيبایي هايي كه نزد او گرامي هستند، مي پردازد و بر مرگ شان ندبه سر مي دهد. درباره ی روستاي زادگاهش كه يک شب با پاي خيال به آن جا سفر مي كند اين گونه مي سرايد: «اين است آن بهشت كه مي جستم / اين بقعه ی خرابه ی خاک آلود / زرينه گاهواره ی من اينجاست؟ / ديرينه زادگاه من اينجا بود / - گر اين سياه سوخته دل آن است / آن شورها و هلهله هايش كو / ناقوس اشتران ز چه خاموش است / غوغاي در هم گله هايش كو / كو اسب هاي چوبي من اي واي / هم بازيان هرزه كجا رفتند / ديگر صدايشان به كوچه نمي پيچد / آخر كسي نگفت چرا رفتند /- شب شير گوسفند سپيدش را / ديگر به ديگ كوه نمي دوشد / و آواز كبگ در دل كوهستان / چون چشمه هاي تازه نمي جوشد». از اين گونه مرثيه ها كه نشان داغداري سراينده آن ها به خاطر از دست رفته هاست در ساير شعرهايش به وفور يافت مي شود.
زبان "آتشي" غني است و اين غناي لفظي در هاله اي از خشونت حماسي نشسته است. ساخت دورني و بُرِش عمقي شعر "آتشي" به گونه اي ست كه براي كمتر شاعري قابل تقليد است.
اولين كتاب "آتشي" «آهنگ ديگر» در واقع آهنگ ديگري بود از لابلاي آهنگ هاي فراواني كه بعد از "نيما" سرودن آغاز كردند.
در آينده به كتاب هاي ديگر "آتشي" خواهم پرداخت.
***
دكتر سیدجعفر حميدي : "آتشي" كتاب «آهنگ ديگر» يعني نخستين كتاب خود را در پاييز 1338 منتشر ساخت و درست در 46 سال بعد يعني در پاييز 84 با رفتن خود «آهنگي ديگر» سر داد؛ آهنگ سفر بي بازگشت. اما چنان كه مي دانيم براي اديبان و متفكران و انديشه وران و اولياءالله سفر نهايي، بي بازگشت نيست، زيرا كه جاودانگان تاريخ با روح شان زنده اند نه با جسم شان. جسم، فاني است و...
دكتر سیدجعفر حميدي
"آتشي" كتاب «آهنگ ديگر» يعني نخستين كتاب خود را در پاييز 1338 منتشر ساخت و درست در 46 سال بعد يعني در پاييز 84 با رفتن خود «آهنگي ديگر» سر داد؛ آهنگ سفر بي بازگشت. اما چنان كه مي دانيم براي اديبان و متفكران و انديشه وران و اولياءالله سفر نهايي، بي بازگشت نيست، زيرا كه جاودانگان تاريخ با روح شان زنده اند نه با جسم شان. جسم، فاني است و روح باقي.
"آتشي" در مهرماه سال 1310 در روستاي «دهرود» از توابع بوشكان شهرستان دشتستان زاده شد و در روز يكشنبه 28 آبان ماه 1384 سه روز پس از عمل سخت جراحي و برداشت يک كليه به سبب ايست قلبي در بيمارستان «سينا»ي تهران آهنگ رفتن كرد.
"آتشي" در اولين شعر كتاب «آهنگ ديگر»? گفته است:
«من آمدم تا بگذرم چون قصه اي تلخ / در خاطر هيچ آدميزادي نمانم / ننشسته ام تا جاي كس را تنگ سازم / يا چون خداوندان بي همتاي گفتار / بي مايگان را از ره تاريخ رانم».
و در واقع "آتشی" نيامده بود تا جاي كسي را تنگ سازد يا بگيرد و در مدت 74 سال زندگي به كسي آسيبي نرساند و قصد گرفتن جاي كسي را نداشت و اگر چه در طول سال ها، مشكلات و مشقات فراوان ديد و حتا سخنان ناگواتر بسيار شنيد، اما هيچ گاه گِلِه و شكايتي از روزگار يا از كسي نداشت. او خود در آغاز گفته بود:
«من مي روم تا شاخه اي ديگر برويد / هستي مرا اين بخشش مردانه آموخت»
"آتشي" اگر چه از مال دنيا چيزي نداشت، اما همت مردانه به او اجازه مي داد تا در هر شرايطي لبخند بر لب داشته باشد. در شعرش نيز به جز آثار اوليه كه از واژه هاي يأس آميزي مثل «بخور يأس»، «قصه ي تلخ»، «سنگ هاي عبوس»، «?آه سرد حسرت»، «نفس هاي سياه»، «پاسخ شوم»، «سكوت غريب» و... استفاده كرده، در بقيه ی اشعارش كم تر بوي يأس و نوميدي به مشام مي رسد. بدين ترتيب غم و اندوه در اشعار "آتشي" راه ندارند و در شعرش نشاط و طراوت موج مي زند. او هميشه به همت بلند و عزم سترگ مي انديشيد، اما شايد در همان زمان اين تفكر را داشته كه از گذران سفري شوم، تواني برايش نمانده است.
«در انتهاي اين سفر شوم / ديگر مرا نمانده تواني / زان باغ شعله هاي گل انگيز / در سينه ام نمانده نشاني»
"آتشي" بيش از پنج دهه در شعر فارسي معاصر درخشيده و تأثير فراوانی بر روي شعر فارسي به ويژه شعر معاصر داشته است.
«سرد و خموش و تيره اجاقي است
افسانه اي كه ماند از من
گر بگذرد نسيمي روزي
خاكستري نشاند بر من».
***
جهانشير ياراحمدي: او شاعر بر شانه ی واژه ها موّاج مي رود...، به خشكي كه مي رسد بر خلاف هميشه اين بار «پا» بر خشكي نمي گذارد. نمي تواند. پلنگ دره ی ديزاشكن از فراز به زادگاه بازنگشته، او اين بار خوابيده - گويا از خستگي مفرط باز گشته است...
جهانشير ياراحمدي
«پلنگ دره ي ديزاشكن»?از فراز به فرود آمده است، به ناگاه، اما اين بار نه براي شكار واژه هاي وحشي، بل براي به زمين گذاشتن انبوهي از آن ها كه چندين و چند سال است بر شانه هاي خود يدک مي كشد. او به دشت آمده است از فراز، يله شده است در دشت، اين سو و آن سو نگاهي از چشمان «بچه گرگش» ميخكوب مي كند بر «مرزنگوش ها»، «گل هاي سوري»، «خرگ ها» و از ته دل آهي مي كشد و به خود مي گويد: افسوس كه ديگر نمي توانم شما را از اين دشت به فراز ببرم و جهانيان را با «بو» و «وجودتان» سرمست كنم. او خسته است. خود را به زمين مي سايد و دمي مي نشيند. گوش مي دهد؛ اسبان سپيد وحشي برايش شيهه مي كشند. لبخند مي زند. آن سوي دشت «گزداني» است كه بوي "عبدوي جت" ?به مشامش رسانده است. چشمانش گرد مي شود. شقايق هاي سرخي آن سوترک نگاهش را عاشقانه مي دزدند... اشک مي ريزد... عاشقانه اشک مي ريزد... خستگي امانش را بريده است... دراز مي كشد... «سفر چه دراز بود و پُر درد و رنج و غم»... كسي صدا مي زند... «بلند شو از خواب / نگاه كن به تقلاي سايه هاي حاشيه ي دشت / به آن سوار غريب / آن پیمبر آگاه / كه باز در فلق سُربرنگِ آب، گذشت»... سر بر مي گرداند... دره ي ديزاشكن را مي بيند كه از آن فرود آمده است... لبخند مي زند... «و ماجرا / در انتهاي معبر ديز اشكن / آغاز شد...» پلک هايش سنگين مي شود... پس از عمري تلاش شوريده وار در پهنه ي اين ملک، او اكنون در آرزوي خوابي خوش است... «?آب از سرم گذشته است / اما هراسِ مرگم نيست...» من اما حيرانم كه خواب او گل و گياه دشت آشفته كرد خواهد؟... خواب او را مي ربايد. خسته است. پلک ها به هم مي رود. خواب بر او مستولي مي شود...
چه خواب سنگيني!... اسب ها ناگهان شيهه مي كشند، تي تروک ها شروه مي خوانند، ?شقايق ها سر خم مي كنند... و اين پايان خستگي يک مسافر عاشق است... «اي شب! به من بگو / اكنون ستاره ها / نجواگران مرثیه ي عشق كيستند؟ / و گاه عصر بر سر ديوار باغ ما / باز آن دو مرغ خسته چرا مي گريستند؟»
واژه ها بر شانه هاي سترگ مسافر خسته در دشت يله مي شوند، در چشم بر هم زدنی اقيانوسي از واژه كه بسياري از آن ها خود گياهان و جانداران و درختان دشتند، دور او حلقه مي زنند و گردش مي گردند. چه عاشقانه است و زيبا طواف واژه ها بر گرد شاعر. واژه هايي غريب، گُم، دور از ذهن، روستايي كه گر شاعر نبود هرگز امروز آدم هاي آن سوي جهان كه نه، آدم هاي چند كيلومتر دورتر از اين جا، اين دشت تير نمي شناختند آنها را. طواف كنيد، بگرديد، بر گردش بچرخيد كه هر چه داريد از اوست.
اما? آن سوي اين اقيانوس واژه، گويا خشكي سپيدی به چشم مي آيد، در ساحل اقيانوس. شگفتا مرد خواب رفته با انگشت اشاره اش به خشكي اشاره مي كند... عده اي مي دوند، عده اي مي بينند، عده اي هم مي رمند... اين جا خشكي است! اين جا كجاست؟ واژه ها با هم گلاويز مي شوند. خشكي بندر سالداري است كه گويا زمانی «ليان» بوده است. پا بر خشكي كه مي گذاري، كمي آن سوتر، تكه كاغذي نظرت را جلب مي كند... كاغذ را كه بر مي داري آن را مي تكاني و چشمانت نزديک تر مي كني... و بعد آرام آرام اشک هايت بر گونه هايت بوسه مي زنند... بخوان! بلند بخوان! به آواز بخوان! او كلام شاعر ماست... واژه ها صدا مي زنند و تو مجبور مي شوي بلند با گريه بخواني: «لنگرگاه هميشگي ام بوشهر».
امواج واژه ها ناگهان خروشان به حركت در مي آيند. مَد مي شود. شاعر بر شانه ی واژه ها جا خوش مي كند... باد بانگ چاووشي سر مي دهد. ناگهان... «آهنگ شروه هاي فايز / از شيب هاي ماسه / از جنگل معطر سدر و گز / در پهنه ی بيابان مي پيچيد».
او شاعر بر شانه ی واژه ها موّاج مي رود...، به خشكي كه مي رسد بر خلاف هميشه اين بار «پا» بر خشكي نمي گذارد. نمي تواند. پلنگ دره ی ديزاشكن از فراز به زادگاه بازنگشته، او اين بار خوابيده - گويا از خستگي مفرط باز گشته است.
او مي آيد تا پهلو بگيرد در لنگرگاه هميشگي اش بوشهر... اشک ها بدرقه اش مي كنند همه گريانند... اما غريب است... چه قدر غريب است... صدا مي آيد... گوش كنيد... بيشتر گوش كنيد... دقت كنيد... او در مدار صفر دارد براي ما شعر مي خواند خندان، مثل هميشه... گوش كنيد... او مي خواند... « من مي روم تا شاخه اي ديگر برويد / هستي مرا اين بخشش مردانه آموخت».
"آتشي" در طول هفت دهه عمر خود كه بيش از 5 دهه از آن را در هنر سير كرد، براي يک لحظه پا پس نكشيد. به همين دليل در قلب ها جاي گرفت. او از معدود بزرگاني بود كه هيچ گاه زادگاه خود و يار و ديار خود را حقير نشمرد. او به زادگاه خود عشق مي ورزيد و از اين كه در يكي از روستاهاي اين استان به دنيا آمده و در بوشهر بزرگ شده و باليده، به خود مي باليد...
نوشته ای از شادوران قاسم مهدی زاده
"مينوچهر آتشي" هم رفت و به قول "نيما":
«رفت و ديگر نه بر قفاش نگاه / و از خرابيِ ماش آبادان / دلي از ما، ولي خراب ببُرد...».
او كه ?آخرين بازمانده ي شعر نيمايي بود، در ضمن، حاصل جمع همه ی بزرگاني بود كه پيش از او رفته و مي توانستيم در سيماي او اثري از هر كدام را ببينيم؛ "شاملو"، "اخوان" و... .
او در مقدمه ي منتخب آثار خود، از بازگشت پيرانه سر به زادگاهش گفته بود و اضافه كرده بود: «مال بد بيخ ريش صاحبش». او اما « مال بد نبود»، اگر چه تواضعش اين را مي گفت. و اكنون تربت پاكش در بوشهر «زیارتگه رندان جهان» خواهد شد. به همت بلند همه ي عاشقان شعر راستين پارسي، اگر چه قافله سالارانش يكي پس از ديگري بدون جانشين رفتند، اما? آرامگاه آن ها هم منشاء «فر و شكوه و بزرگي و سالاري» خواهد بود.
"اکتاويوپاز"، اين گفته ي "بوددلر" را مي پسنديد كه: «نويسندگان شاهدان جهانند» و هم چنين اين حرف "كامو" كه: «شاعران خوانندگان دفتر جهانند». از اين هر دو حيث، "آتشي" «شاهدي» صادق و «خواننده» اي بي بديل بود. او خيلي زود با دو دفتر شعر، مُهر خود را بر طومار طولاني به عنوان يكي از بهترين شاعران پارسي گوي ايران زمين از آغاز تاكنون، زد.
"آتشي" اگر تنها همان سي سال نخست را گذرانده بود، براي اين كه شاعري بزرگ باشد، كفايت مي كرد. اما زندگي اين فرصت را به جامعه ي هنر ايران زمين داد تا "آتشي" بماند و تجربياتش را با نسل هاي كنوني در ميان نهد. او توانست جوانان بي شماري را از زلالي انديشه اش سيراب كند. او كه به قول خود به براي مردن بسيار جوان و براي زندگي كردن پير بود، هر چه جلوتر مي رفت، پُر بارتر مي شد و دفتر جهان را با طراوات بيشتري براي خيل مشتاقان مي خواند.
او از جمله شاعراني بود كه براي شاعر شدن، شاعر ماندن و شاعر بودن زور نزد و به كسي متوسل نشد. او شاعر متولد شد. شاعر ماند و شاعر مُرد. اما مگر شاعر و به طريق اولي، هنرمند مي ميرد؟ هرگز! زيرا انديشه نمي ميرد. تجربه و آگاهي نمي ميرد.
طراوت و لطف سخن مردنی نیست. كدام شاعر را سراغ داريم كه مرده باشد؟ "فردوسي"، "سعدي"، "حافظ"، "خيام" و... هر روز زنده تر و شاداب تر در ميان ما زندگي مي كنند و آموزش مي دهند و شرافت مي پراكنند. كشور ما بنا به دلايلي تاريخي، نشر را آن چنان كه شايسته است، بر نتابيد. و شعر آن چنان باليد كه معروف است كه در عصر "حافظ"،? چهارصد شاعر مطرح وجود داشته اند كه البته جملگي «پاسوز» "حافظ" شده اند. تنها يكي از آن ها "خواجوي شيرازي" است.
اگر فقط ده درصد از اين تعداد شاعران را قابل قبول فرض كنيم، براي جامعه ی آن روز و رقم جمعيتي آن زمان بسيار زياد است. اين آامار بيانگر جايگاه شعر در ميان مردم ايران است و آن كسي كه بتواند در اين جامعه ي شعرسالار، در هر دوره اي مطرح شود و مقبول طبع مردم صاحب نظر قرار گیرد، بايد شاعر برجسته اي باشد.
در دوران جديد شعر ايران كه با انهدام و محو قاجاريه آغاز مي شود، هم وضعيت به همين گونه است كه آن طنز زيباي "اخوان" كه داستان رفتن به روستايي را تعريف مي كند كه هنگامي كه ميزبان به مردم گفت مهيمان من يک شاعر است، و قرار شد كه هر كس در آن روستا طبع شعري دارد، بيايد و شعر خود را بخواند و پايان داستان اين كه همه ی اتاق ها و محوطه ي جلوي اتاق ها و حيات و پشت بام خانه و پشت بام خانه ي همسايه همه پُر شد از جمعيتي كه? آمده بودند شعر خود را بخوانند، يعني تقريباً همه ی مردم روستا!
آن چه كه هميشه بود. اين كه در هر كاري و فني و حرفه اي، ابتدا تعداد زيادي وارد مي شوند، رفته رفته، وارد شدگان در مقاطع مختلف پالايش مي شوند و از تعداد آن ها كاسته مي شود تا آن كه فقط كساني مي مانند كه واقعا استعداد آن كار را دارند، خلاقیت دارند، پشتكار دارند و علاقه مند هستند و سختي هاي آن كار را به جان مي خرند، اين ها حتماً در آن کار سرآمد مي شوند. هنر هم از اين قاعده مستثنا نيست.
از ميان هزاران هزار انساني كه تاكنون به ورزش فوتبال روي آورده اند، فقط يک نفر "پله" شده، شايد از نقطه نظر ديدگاه صرف به فوتبال، كساني بوده اند كه از "پله" هم بهتر فوتبال را بازي كرده اند، اما به قول "حافظ" «بنده ي طلعت آن باش كه آني دارد» و اين ?«آن» در همه كس نيست.
«آن»، آن نكته ي ظريفي ست كه در شخصيت انسان هاي خاصي وجود دارد. در همه ي زمينه ها وضع به همين گونه است. كساني كه از سال 1300 شمسي به ميدان شعر ايران وارد شده اند را مي توان از طريق مجلات و روزنامه ها و كلاً نشريات آن زمان تا كنون بررسي كرد. هزاران نفر، شعر چاپ شده هم در نشريات دارند. استعداد هم داشته اند اما از آن «آن» برخوردار نبوده اند.
"ايرج میرزا" معتقد است كه: «شاعري طبع روان مي خواهد». اين حرف، حرف درستي است، اما چيزهاي ديگري هم هستند كه بايد به اين طبع روان كه نخستين شرط شاعر بودن است، اضافه شوند تا يک شاعر متولد شود. شاعران زيادي بوده اند كه خواسته اند هم شاعر باشند و هم مدير كل. هم شاعر باشند و هم شغلي نام و آب دار داشته باشند، تنها كساني شاعر شده اند كه فقط شاعر بوده اند و از آن جا كه در كشور ما از طريق هنر نمي توان سير شد، بايد روزگار و شوربختي های كساني كه فقط خواسته اند شاعر باشند را دريافت. "مينوچهر آتشي"، يكي از اين معدود انسان ها بود كه شاعر متولد شد، شاعر زيست و شاعر روي در نقاب خاک كشيد.
"آتشي" بيش از چهار دهه در عرصه ی شعر، حضوري مداوم داشت كه حتماً پس از مرگ، آن گونه كه عادت ما ايرانی هاست، بيشتر مورد بررسي و امعان نظر قرار خواهد گرفت. ما هنوز هم بزرگاني را داريم كه قادرند داشته هايمان را و آن چه را كه بايد داشته باشيم با ما در ميان نهند. دكتر "محمدرضا شفيعي كدكني"، دكتر "تقي پور نامداريان"، دكتر "ضياء موحد"، بزرگ زنان شعر و ادب "سيمين بهبهاني"، "سيمين دانشور" و... .
ايران هيچ گاه از انسان های بزرگ در زمينه هاي مختلف، به ويژه در زمينه ی شعر و ادب خالي نبوده و نيست.
همه ي اين هنرمندان، به دلیل نخريدن هنر در كشور ما و كم تر از "زغن بودن طوطي هنر"، در اين سراچه، در تمام طول عمر خود دچار بحران هاي گوناگون و تلاطمات روحي بوده اند، تناقض ميان آن چه كه پذيرفته و مي پسندند و كاري كه انجام مي دهند. مثلاً شاعر مجبور است به كار انبارداري و يا ترخيص كالا و يا كار دفتري در يک شركت بپردازد. حرفه هايي كه تفاوت شان با هنر از زمين تا آاسمان است، اما با همه ی اين تناقضات، تألمات و تلاطمات سنگين و جان فرسا، آن هايي كه از آن «آن» برخوردارند، بر عهد و ميثاق هنري خود با خود و مردم مي مانند، آن ها كوشش مي كنند زنده و پا برجا بمانند تا بتوانند هنرمند باشند، گر چه با مشقت.
"آتشي" يكي از آن ها بود؛ "آتشي" در طول هفت دهه عمر خود كه بيش از 5 دهه از آن را در هنر سير كرد، براي يک لحظه پا پس نكشيد. به همين دليل در قلب ها جاي گرفت. او از معدود بزرگاني بود كه هيچ گاه زادگاه خود و يار و ديار خود را حقير نشمرد. او به زادگاه خود عشق مي ورزيد و از اين كه در يكي از روستاهاي اين استان به دنيا آمده و در بوشهر بزرگ شده و باليده، به خود مي باليد، بر خلاف برخي كه از ترس اين كه مبادا مورد تحقير قرار گيرند، از زادگاه خود دروي مي جويند. اما "آتشی" عميقاً عاشق زادگاه خود بود و به هر بهانه اي آن را بيان مي كرد، مانند هر بزرگ زاده اي.
"آتشي" به ابزار كار هر شاعر بزرگي دسترسي داشت. واژه، شناخت تاريخ جهان و كشور و منطقه و شهر خود، فرهنگ ايران و جهان و تسلط بر گونه هاي مختلف شعر. غزل را به همان طراوات شعر نيمايي مي سرود و در يک كلام شاعر بود و ما...
«با كه نشينيم كه ياران همه رفتند...»
***
حسين دهقاني: استاد آتشي نه تنها در نوشتن نمايش كه در كارگرداني نيز بسيار آگاه بود. ميزان سن هاي بسيار دقيق و حساب شده اجرا مي كرد. مي گفت هنرپيشه نبايد در سن سرگردان باشد. حركاتش بايد معنادار بوده و هر ميزاني پيامي داشته باشد. البته ما آن روزها هرگز صحبت هاي ايشان را درک نمي كرديم، نوجوان...
حسين دهقاني
«شعر، كار است و مثل هر كاري عرق ريزي، عرق ريزي روح و فرسودگي طاقت مي طلبد. سنگ "سيزيف" محكوم و زنجير و عقاب جگرخوار "پرومته"ی آتش دزد افسانه نيست. سنگ بر دوش كشيدن و تا انتهاي قله بالا رفتن». "منوچهر آتشي"
«خورشيد، بارها ز گذرگاه گرم خويش
از اوج قله بر كفل او غروب كرد
مهتاب، بارها به سراشيب جلگه ها
بر گردن ستبرش پيچيد شال زرد
كهسار، بارها به سحرگاه پُر نسيم
بيدار شد ز هلهله ی سم او ز خواب»
نمي دانم بايد از شروع كنم، چگونه مي توانم قلم را بر باير سفيد كاغذ حركت دهم و در وصف مردي سخن گويم كه بر قله ی سترگ شعر معاصر ايران نشسته بود، كه شاعري هنرمند بود با سروده هاي زيبا و شكوهمند، سرشار از حماسه و فرياد، آزادمردي آزادانديش بود او؛ پُر از صداقت بود و زبانش صراحت داشت و هر گفتنش درسي بود براي نسل جوان شعر امروز. قلم او شمشير جان شكار زهري ست در نيام. به جرأت بايد گفت كه هيچ شعري به جز غزليات "حافظ"، ضرب آهنگ اشعار "آتشي" نداشته و شعرش موسيقي است، موسيقي دريا و كوير و نخل هاي سوخته در ريگ زاران. قالب هاي حماسي اشعارش، زبان حال مردي است بيابان گرد و عاشق كه طعم تلخ زندگي را تا مغز استخوان احساس كرده. اكنون ما مانده ايم و كتاب هايش. «آهنگ ديگر» و حماسه ی "عبدو". بايد ناطور روح سرگردان شاعر باشيم در دشت سرخ شقايق.
نگاهي كوتاه به ادوار گذشته ی شعر فارسي نشان مي دهد كه شعر در هر زمانه اي بنا به وصيت و شرايط اجتماعي، موضوع و محتواي مخصوص به آن دوره داشته و زبان حال مردمان آن دوران بوده است. يک زمان سبک «خراساني» و زماني ديگر «عراقي»، گاهي غزل و زماني قصيده. "منوچهر آتشي" از جمله شاعراني ست كه از آغاز با حماسه شروع كرد. او در تمام عمر شاعر اعتراض بود. ستايش از دلاوري هاي مردان گمنام تاريخ، مرداني كه هيچ كس حاضر نمي شد حتا يک بيت در وصف آنان بنويسد. شاعر قصيده مي سرود و قلعه هاي نابود شده ی تاریخ را با مردان شجاع به خامه ی قلم شعر مي كشانيد.
«نعل ها در ريزش زرين شان / در طلسم بي شتابي مانده اند / وين غبار ساكن بي مرد را / جادوان بهر فريب چشمه را انديش من افشانده اند / حالي اين جاده را تا كوه ها تا دشت هاي دور / خش خش برگي نكرد از خواب خوش بيدار / وين سكوت شوم همزاد مرا / ضربه ی سم سوار كمرهي نشكست / مانده پا در باتلاق بهت».
اشعار "منوچهر آتشي" سرشار است از تصویرهای نمايشی. به ندرت در شعر نو ايران مي توانيد فضاي دراماتيكي و داستاني در كنار شعر ببينيد. او با نمايش و هنر تئاتر آشنا بود. شخصيت هاي حماسي كه ساخته ی ذهن عظيم او بود را مي شناخت. مي شود حجم بزرگي از آدم ها را در جاي جاي اشعارش احساس نمود و حضورشان را لمس كرد. بافت داستاني شعر حماسي «ظهور»، «اسب سفيد وحشي»، «قلعه»، «نعل بيگانه» و بسياري ديگر از اشعار، خط داستاني دارند و شخصيت ها به طور كامل و نمايشي تحليل شده اند. آنان به راحتي در شعر با هم گفت و گو مي كنند و فضا مي سازند.
«هي! هو! شبانعلي / زانوي اشتران اجدادت را / محكم ببند / كه بنه هاي گندم امسال كدخدا / از پارسال سنگين تر است / هي، هاي هو! / شبانعلي عاشق / آيا تو شير مزد شاتي را / آن ناقه سفيد دو كوهان، خواهي داد / شهزاده شتز زاد...».
اشعار حماسي شاعر گاهي چنان با تراژدي پيوند مي خورند كه مخاطب در همزادپنداري با شخصيت هاي اثر، شكل نمايشي و اندوهناک زندگي آدم هاي داستان و پارادُكس ميان آنان را به راحتي احساس مي كند و تمرد آدم هاي حاكم بر فضا در مخاطب غليان و كنکاش مي اندازد.
«پس خواهرم ستاره چرا در ركابم عطسه نكرد / آيا عقاب پير خيانت / تازنده تر از هوش تيز ابلق من بود / كه پيشتر ز شيهه ی شكاک اسب / بر سينه ی تذرو دلم بنشست / آيا شبانعلي / پسرم را هم؟»
دقت در گزينش واژه ها و جملات و تركيبات و ضرب آهنگ و رنگ آميزي كه شاعر وسواس عجيبي در بيان انديشه ی آن دارد و هرگز مايل نيست به يک غزل عاشقانه يا قصيده اي ساده اكتفا نمايد، بلكه با تلفيقي از هنر موسيقي، تئاتر و شعر است، مخاطب را در كوران حادثه و اتفاق به كمک موارد ياد شده قرار دهد و تا پايان با خود بكشاند و به تفكر و تعقل وا دارد. اين كه مي گويم او شاعري هنرمند بود، بيشتر به اين خاطر است كه راقم اين سطور در كنار اين بزرگ مرد تاريخ ادب ايران، نمايشنامه هاي زيادي از نظر گذرانده و از او آموخته كه اصولاً چگونه بايد نوشت.
در اواسط دهه ي چهل به ندرت نمايشنامه چاپ مي شد و ما دسترسي به كتب نمايشنامه نويسي نداشتيم و لاجرم با شيوه نگارش آثار دراماتيكي بيگانه بوديم. زنده ياد به ما آموخت كه باید از كجا شروع كنيم و چگونه در پرداخت شخصيت هاي نمايشی دقت و ممارست به كار بنديم. آن زمان هنوز فرهنگ و هنر تأسيس نشده بود. تمام كارهاي نمايشي از طريق اداره ی فرهنگ يعني آموزش و پرورش فعلي انجام مي گرفت. "منوچهر آتشي" از جمله دبيران بادانشي بود كه براي مديريت امور تربيتي انتخاب گردید. سالن «فرهنگ» را تازه احداث كرده بودند، يعني سالن «باهنر» آن هم به همت "حسن ناصرمستوفي" مدير وقت و پدر اينجانب "ابراهيم دهقاني" در محل فعلي با همين ريخت و قيافه و اولين سالن نمايش در استان بوشهر بود. "منوچهر آتشي" در تربيت هنرمندان تئاتراز همان آغاز احداث سالن، دلسوزانه به امر آموزش پرداخت. يادم مي آيد كه هميشه مي گفت من شاگرد "ابراهيم دهقاني" در دبستان «فردوسي» بودم و حالا پسرش شاگرد من است، چقدر دنيا كوچك است. آن روز و همه ی روزهاي بعد، بودن با او براي من در سمت بازيگري مبتدي افتخار بود، نام او باعث سربلندي بود.
يادم مي آيد در سربازي وقتي سپاهي دانش بودم و در اروميه خدمت آموزشي مي كردم، سرهنگ ترک زبان از من پرسيد شما كه بوشهري هستيد "منوچهر آتشي" را مي شناسيد؟ و من با سرافرازي گفتم آري، تمام كارهاي نمايش ايشان را من اجرا كرده ام. او بسيار خوشحال شد و من را ارشد گروهان كرد. هميشه از من مي خواست تا اشعار "آتشي" را برايش بخوانم. سرهنگ خود دستي در شعر داشت.
استاد يک روز مرا صدا كرد و گفت يک هفته ی ديگر بزرگداشت روز مادر است. مي خواهم يک نمايش دو پرده اي روی صحنه ببرم، شما به اتفاق "مهدي عباسي" و "بيژن ملاح زاده" و "منيرو رواني پور" بازي كنيد. من با خوشحالي گفتم اما يك هفته كم است، گفت وقت نداريم بايد همت كنيد. گفتم آقا نمايشنامه نمي دهيد؟ با خنده گفت در سرم است، هنوز نوشته نشده. فرداي آن روز آمد، نمايشنامه را روي چند برگ كاغذ كاهي نوشته بود، به من داد و گفت تو نقش "مراد" را بازي مي كني، "مهدي عباسي" هم نقش "كهزاد" و "منيرو رواني پور" هم ننه ی "كهزاد"، "بيژن ملاح زاده" هم تفنگچي "مراد". داستان بر اساس ظلم "مراد" به "كهزاد" فرزند ننه "كهزاد" بود و دفاع ما در برابر ظالم. ما نمايش را برداشتيم و به سرعت تكثير كرديم و يک شبه جملات را كه خيلي هم سخت و صيقل بود حفظ كرديم، فردا آمديم و گفتيم آقا آماده هستيم. يک هفته بعد نمايش در ميان شوق انبوه تماشاگران اجرا شد.
طرح نمايش «خشم مالک» را در سالن، ضمن اجراي موسيقي نوشت، شايد چيزي حدود يک ساعت نمايش در دو پرده خلق نمود و تنظيم كرد و گفت اين را ببريد و پنج نسخه با كاربن تكثير كنيد تا فردا شروع كنيم. چنان در نوشتن آثار نمايشي تبحر داشت كه مي توانست در بدترين شرايط و زماني كوتاه يک اثر دو پرده اي كه در آن روزها متداول بود را خلق كند. افسوس مي خورم كه ما هرگز قدر اين نوشته هاي اوليه را نمي دانستيم و كپي آثار را نگه نداشتيم و تا نمايش ديگر آن را از ياد مي برديم. آثار نوشته شده چنان ديالوگ هاي زيبا و شاعرانه داشت (مادر تو را ستايش مي كنم) كه آدم دلش مي خواست همان لحظه ی اول حفظ كند. بايد آن نوشته ها را آغاز نمايشنامه نويسي در بوشهر دانست.
استاد آتشي نه تنها در نوشتن نمايش كه در كارگرداني نيز بسيار آگاه بود. ميزان سن هاي بسيار دقيق و حساب شده اجرا مي كرد. مي گفت هنرپيشه نبايد در سن سرگردان باشد. حركاتش بايد معنادار بوده و هر ميزاني پيامي داشته باشد. البته ما آن روزها هرگز صحبت هاي ايشان را درک نمي كرديم، نوجوان بوديم و نابلد.
او را هيچ وقت خشمگين نديدم، هميشه لبخند بر لب داشت و بسيار كم حرف بود. شب اجراي نمايش «خشم مالک» سبيل مصنوعي من، ضمن حرکت در حال افتادن بود، من از ترس ديالوگ را فراموش كردم. استاد كنار پرده نشسته بود و خنده مي كرد. به من اشاره كرد تا به طرفش بروم. من هم با همان ژست بازي به طرفش رفتم با دست محكم روي سبيل مصنوعي فشار داد و من به سرعت وارد سن شدم و كار را تا پايان بدون افتادن سبيل ادامه دارم. اين ماجرا مدت ها مايه ی خنده استاد بود.
***
ایرج صغیری: از همان ها كه گفتند امروز يک شاعر سر كلاس مان مي آيد، پرسيدم: مگر نگفتيد شاعر، پس كو؟ نمي توانستم قبول كنم، اصلاً باور نمي كردم يک آدم معمولي هم بتواند شعر بگويد. خيلي گذشت تا فهميدم كه درست اندیشه كرده بودم. "آتشي" مثل هيچ شاعري نبود، نو بود، تازه بود. با ...
ایرج صغیری
بايد برگردم به سال هاي دور؛ سال هاي مدرسه، سال هاي پُر از غبار حسرت كه شاگرد مدرسه اي بودم در دبيرستان كه آن سال ها نامش «پهلوي» بود و حالا «شريعتي» شده. آن زمان كه بوشهر توسعه نيافته بود و خلوت بود و فقير بود و گرم و دور بود و از ياد رفته و بر باد رفته. با اين همه چه جهنم دلنشيني داشتيم ما؟! و خود ما معصيت كاران بي گناهي مي مانستيم كه تابستان، تمام عقده هاي باستاني اش را بر جگرگاه هامان آوار مي كرد و ما در هُرم جانكاه و نفس گیر اين سوختن ها سوداگر مهر بوديم؛ عاشق مي شديم و مهرباني مي كرديم با آدم، با درخت، با خاك آتش خيز، با شرجي و خار، بلبل و چغول و حيوان و انسان.
اهل اين ديار با هم بوديم و چون درخت تناوري يا گل نمي داديم و يا اگر شكوفه اي مي كرد اين درخت، يكي شان براي مملكتي بس بود؛ چه در صحنه هاي تاريخ كه بزرگاني چون "شيخ حسن آل عصفور"، "رئيس علي دلواري"، "باقرخان" و "احمدخان تنگستانی"، "شيخ حسین چاهكوتاهي"، "غضنفرالسلطنه"، "علي سميل"، "غلامحسین سبزعلی"، "غلام باوفا" و... و چه در وادی هنر بي ماننداني چون "فايز"، "مفتون"، "شفيق"، "آتشي"، "چوبک" و... اما گويا خزون تو بهار بوشهر افتاده و لشکر مغول را از رو برده است، شكوفه هاي هيچ جا نیسته ی ما را بر باد فنا مي دهد كه خود آبروي فرهنگ كشوري به شمار مي رفتند و مي روند.
البته آنچه كه از "آتشي" مرده است، استخوان هاي كهنسالي است بزرگ و پي دردمند مردمي بلندبالا كه سنت طبيعت است و کاری از دست كسي بر نمي آيد. ولي آن چه كه از "آتشي" مانده مردني نيست. از گوشت و استخوان جداست. سنت طبيعت نيز در برابر اين وجه از مردان عاجز است.
همان اكسير روح آدمي است كه او را از سنگ و جانور و كرم و خاک جدا مي كند. فرزندان اين خاک نفس گير، اين خاک پاک عشق خيز، پرورش يافته ی باد و دريا و آتشند. در اين وادي آتش پادشاهي مي كند و باد فرمان مي دهد و آب كيمياست. با اين همه فرزندان نجيب اين ديار هر سه را مسخر كرده اند.
از پير زالي كه نان روزانه ي عيال خويش را از جگرگاه آب فرا مي آورد تا دريانورداني كه با لنج هايشان بادهاي لهيمر را شقه مي كنند تا بازیاران نجيبي كه زير بارانِ آتش خورشيد دانه مي كارند و جیلُم مي كنند، بي گمان پيداست كه اگر مردمي از فرزندان اين اهل و اين ديار اراده كند، در تاريخ اين وطن عزيز قد راست مي كند جاودانه. زيرا پشتوانه اي آن چنان دارد.
و "منوچهر آتشي" شعله اي از آتش همين ولايت است. وقتي كه شعر گفتن را آغازيد، زنگي به صدا در آمد، گويي كه هان به هوش باشيد، قافله سالاري نو فرمان تبيره را داد. چه هر آن چه گفته بود نو بود، تازه بود، همانندي نداشت كه كسي بگويد مثل فلان كس شعر مي گويد. نه! "آتشي" مثل "آتشي" شعر گفت. در كتاب هايش به ويژه سه كتاب اولش يعني «آهنگ ديگر»، «آواز خاک» و « ديدار در فلق». او در اين سه كتابش هيچ رنگ و ريايي را به ياري نطلبيد.هر چه بود خودش بود و رنگ ها. رنگ همين اهل ديار و صداها صداي طبيعي بود كه در طبيعت زادگاهش و شهرش شنيده بود. و از همين رو نو بود.
و شگفتا كه در كتاب اولش «آهنگ ديگر» گويا روزگار و آينده را ديده بود. پيشاپيش، شاعر، اتهام ها و تهمت ها را پاسخ گفته بود. «من نيامده ام تا جاي كس را تنگ سازم / هستي مرا اين بخشش مردانه آموخت / "حافظ" نيم تا با سرود جاودانم / خوانند يا رقصند تركان سمرقند / ابن یمینم پنجه زن در چشم اختر / مسعود سعدم روزني را آرزومند». طراوت اين كلام بر هيچ كس پوشيده نيست، به ويژه صداقتي كه با تحولي غريب در كتاب اعمال شده است. اين كلام صادق و با طراوت، خاص فرزندان اين ديار است. به «خنجرها، بوسه ها، پيمان ها»نگاه كنيم. چه مي انديشيده اين شاعر تنها كه چهل سال پيش گفته است:
«اسب سفيد وحشي / منگر مرا چنين / مشكن مرا چنين / سينه نمانده تا خروشي به پا كنم... / دشمن كمين نشسته به پيكان سكه ها... / هر دست كو فشارد دست مرا ز مهر / مار فريب دارد پنهان در آستين / اسب سپید وحشي / در بيشه زار چشمم جوياي چيستي...».
اين همه صداقت و تازگي و طراوت، ويژه ی شاعر يگانه اي است كه درد اجداد خويش را در كوه و دریا و سبخ زار تجربه كرده است. با اين همه كم نبودند بخيلاني كه در گام هاي نخستين شاعر ما گفتند همين است و ديگر تكرار نمي شود... اما كتاب دوم او پخته تر، صادقانه تر و هنرمندانه تر از كتاب اول از راه رسيد؛ «آواز خاک».
حالا بايد آنان كه او را نمي شناختند، بوشهر را بشناسند و فرزندان اين ديار را. تفنگ و عشق و اسب و "عبدوي جت". شروه و آواز تي تروک ها كه موسيقي شعر "آتشي" از نخلستان است و از گزدان، از ديزاشكن است و بردخون، از جم و ريز و ديلم. و وزن شعر او از نبض همين طبيعت گرفته شده استز
با كتاب سوم? "آتشي" ديگر هر ترديدي زايل شد. نه از آن جهت كه جايزه ي بهترين كتاب سال را گرفت، بل كه از آن روي كه "آتشي" ديگر پخته و در اوج بود. «ديدار در فلق» سروده ی شاعري است شش دانگ، مستقلق و صاحب هويتي صاف و زلال. حالا ديگر يک سر و گردن از هم رديفان خود برتر است. بعد از "شاملو"، شعر"آتشي" بود كه توجه بيگانگان را جلب كرد و پس از "آتشي" نوبت به ترجمه ی اشعار شاعران روزگار حتا "سهراب سپهري" شد.
چرا شعر "آتشي" اين قدر قرص و محكم، اين قدر پاک و زلال و بي نقص؟ فقط از اين روي كه صادقانه طبيعت و مردم ديار خود را شعر كرد. رنج بازياران خسته، اندوه ماهيگيران دردمند، عشق هاي خونين، تعصب ها، غيرت ها و مهرباني ها و مهرباني ها و مهرباني ها. به حرمت اين واژه هاي پاک و صادق و خالص است كه "آتشي" چون آتش جاويدان مانسته مي شود. او توانست ديار خويش را شعر كند و رنجي را تبلور ببخشد كه خالوهايش با? آن? آشنا بودند. سلامي كند كه عموهايش مي كردند. كريمانه سفره اش را باز مي كند، زيرا سفره ی بسته را نديده است. "آتشي" و نام "آتشي" و شعر و هنرش از اين مرز و بوم فراتر رفت. به همين جهت و به همين دليل. هر هنرمندي كه بخواهد هنرش اندوه جهانيان را واگويه كند، بي گمان بايد پيش تر اندوه ديار خويش را باز شناسد و همان را پژواک كند كه اگر در اين وظيفه صادق بود و بي غل و غش، هنرمندي جهاني و عالم گير است. شاگرد مدرسه اي بي خبر، ساده با ذهني خالي و پاک بودم كه هم كلاسي هايم زمزمه كردند امروز يک شاعر مي آيد درس مان مي دهد. اما "?آتشي" آمد. مردي بلند قد، با كت و شلوار و عطر و ادكلن. مثل خيلي از معلم هاي ديگر. گفتم پس كو شاعر؟ در رؤياهاي من شاعر كسي است كه همسايه ی "حافظ" باشد. هم كلاس "سعدي" و رفيق "فردوسي". اما اين آقاي كت و شلواري يک مرد ساده است، مثل معلم هاي ديگر.
از همان ها كه گفتند امروز يک شاعر سر كلاس مان مي آيد، پرسيدم: مگر نگفتيد شاعر، پس كو؟ نمي توانستم قبول كنم، اصلاً باور نمي كردم يک آدم معمولي هم بتواند شعر بگويد. خيلي گذشت تا فهميدم كه درست اندیشه كرده بودم. "آتشي" مثل هيچ شاعري نبود، نو بود، تازه بود. با شعرها و حرف هاي تازه. در شعر او نام پرنده هايي را مي ديدم كه دوست شان داشتم. عجب، چه قدر واژه ی بازيار، جط، گز، گراز، كاپو، زنگل، شروه، تي تروک و... چه قدر اين كلمات شاعرانه اند و من غافل بودم.
***
اسكندر احمدنيا : در ادامه ي سبك و سياق «نيما» بر كوس بزرگي خود در شعر با هيبت و هيئت يك شاعر كم نقص و پخته كوبانيده است، آن زمان زنده ياداني همچون: مشيري، نادرپور، فروغ و بسياري ديگر (كه فروغ از آن ها فاصله گرفت) در مسيري نوقدمايي، بر سر زبان ها و ورود كلام ها بودند باري مجموعه ي آهنگ ديگر آتشي نواي كاروان تازه تري را روانه ي دشت و دمن و باغ شعر نو نمود، و بر پهندشت انقلاب نيما، كاروان سالار ديگري را ...
اسكندر احمدنيا
براي بازشناسي و شناخت جديدتري از شعر و زندگي سراسر شعري شاعر بزرگ و به ثبت رسيده اي در تاريخ ادبيات شعر معاصر، همچون زنده ياد منوچهر آتشي وقتش رسيده است و از اين وقت دوري چند هم گذشته است، كه به جاي تعريف خاطره و تمجيد از منش شاعري او و ستايش خلاقيت و تواناييش در عرصه ي از نيما تا ساعتي كه او هنوز اراده مي كرد كه كنار پنجره ي محل بستري شدنش در بيمارستاني در قلب تهران بنشيند و قلمي و كاغذي (و سيگاري) و شمه اي از شعرهايي را كه در رگارگ وجودش و روانش جاري بود، بر صفحه ي سپيد كاغذ رها سازد آتشي از ابتداي ورودش به جهان مدرن شعر، يك سروده ي دور انداختني نداشته است هر چه نوشته است واضح به نظر مي رسد كه بي هيچ ويرايشي عرضه شده است خودش مي گفت: عرصه بر آدم تنگ مي شود وقتي به چيز ديگري مشغولي و شعر هم سركشانه به سراغ تو مي آيد و مجالت بريده است كه شكارش كني (نقل به مضمون) آن زنده ياد از كتاب اولش كه در سال هاي ورودش به تهران به زيور طبع رسيده است. در ادامه ي سبك و سياق «نيما» بر كوس بزرگي خود در شعر با هيبت و هيئت يك شاعر كم نقص و پخته كوبانيده است، آن زمان زنده ياداني همچون: مشيري، نادرپور، فروغ و بسياري ديگر (كه فروغ از آن ها فاصله گرفت) در مسيري نوقدمايي، بر سر زبان ها و ورود كلام ها بودند باري مجموعه ي آهنگ ديگر آتشي نواي كاروان تازه تري را روانه ي دشت و دمن و باغ شعر نو نمود، و بر پهندشت انقلاب نيما، كاروان سالار ديگري را و نوبرانه تري را عرضه نمود.
باري بجاي تمجيد و آه و افسوس و حسرت براي اين بزرگ وقت آن رسيده است كه در مورد شعر و روند رو به پيش آتشي بايد سخن گفت نسيم جنوب، پيغام، بهارستان، اتحاد جنوب، خليج فارس و... به خوبي مي توانند به صورت ويژه نامه هايي مستقل و مجله يي از بزرگان و صاحب نظران شعر معاصر از سراسر كشور با فراخواني (كنگره گونه) يا به صورت كتاب و ياري خواستن از دوستداران او در استان بوشهر و حتي جاههاي ديگر، نقد و نظرها را در مجله هايي در شناسايي بيشتر اين بزرگ هنوز تنها (البته در مورد شعرش) به ثبت تاريخ برسانند در طول سال و براي يك ساعت در يك روز از هر سال جمع شدن بر خاك او، كار درستي است ولي كار اصلي (كه فراموش شده است) آني است كه اشاره شد، او آثار زيادي داشته است او فقط در خواب نمي نوشته است، من نمي دانم از دو فرزند پراكنده اش كه بگذريم برادرانش چرا حركتي نمي كنند آتشي بجز شعر و تدريس و پژوهش در عرصه ي اين هنر كار ديگري نداشته است قرار بود بنيادي داشته باشد قرار بود، كه... (وعده و رجز زياد بود) بگذريم اما ممكن است اين ايراد بر من پيشنهاد دهنده گرفته شود كه نمي گذارند؟ اين بهانه است و در جمع آوري آثار او فراهم نمودن مجموعه يي از بررسي و تحليل و نقد حول محور شعر او، هيچ كس مخالفتي ندارد و نخواهد نمود.
خانواده ي آتشي اگر آستين وركشند و با ارشاد هماهنگي كنند خودشان افرادي را مسئول پيگيري امور نمايند و پيگير باشند كارهايي كه گفته شد انجام آن ها كم هزينه تر و بي حرف و حديث تر پيش خواهد رفت جمع آوري آثار و سپاس ياد آتشي متولي مي خواهد و بهترين متولي خانواده ي اين بزرگ هستند
من در سفر زاده شدم و با نفرين معصوم گريه ام/ حصار غبار ستوران/ از پيش سنگستان پر شقايق فرو مي ريخت/ و در غنچه هاي درشت و قرمز/ چون شبنمي سبك/ از انديشه هاي معطر رنگين مي شدم/ بايد بكوشيم تا نام و ياد آتشي بر زبان ها بماند و با جان بخشيدن به آثارش، جاودانگي اش را براي نسل هاي آينده ترسيم نماييم! ياد و نامش ماناتر و گرامي تر باد!
***
منوچهر آتشی، شاعر و مترجم، دوم مهرماه سال 1310 در دهرود دشتستان بوشهر متولد شد. به سال 1339 به تهران آمد و در دانشسرای عالی به تحصیل پرداخت. او در مقطع کارشناسی رشته?ی زبان و ادبیات انگلیسی فارغ?التحصیل شد...
نخستین مجموعه?ی شعر آتشی با عنوان «آهنگ دیگر» در سال 1339 در تهران چاپ شد. مجموعه?های شعر «آواز خاک» (1347)، «دیدار در فلق» (1348)، «وصف گل سوری» (1367)، «گندم و گیلاس» (1368)، «زیباتر از شکل قدیم جهان» (1376)، «چه تلخ است این سیب» (1378) و «حادثه در بامداد» (1380)، همچنین ترجمه?ی آثاری چون «دلاله» (تورنتون وایلدر)، «لنین» (مایاکوفسکی) و ترجمه داستان «فونتامارا» اثر ایناتسیو سیلونه که در سال 1348 انتشار یافت، از آثار منتشرشده?ی منوچهر آتشی هستند.
منوچهر آتشی شاعر بزرگ ایران زمین ، بنیانگذار دوشنبه های ادبی هفته نامه نسیم جنوب
(عکس ها از محسن قیصی زاده)
من مي روم تا شاخه ي ديگر برويد
هستي مرا اين بخشش مردانه آموخت
امروز بي بهار سر سبز چشم تو
مرغان خسته بال نگاهم
از آشيانه پر نكشيدند
اي خوابناك بيشه تاريك
اي روح آب
يك شب مرا صدا كن از بيشه هاي باد
يك شب مرا صدا كن از قعر باغ خواب
ای چراغ قصه های من
ای گل هر لحظه از عطر لطیف یاد تو سرشار!
خنده ات در قصر رؤیایم کلید خوابگاه ناز!
آخرین اخبار
- بدون انگلزدايي اقتصاد، جراحي اقتصادي پزشکيان امکانپذير نيست
- سرکار گذاشته شدن سالمندان توسط شهردار بوشهر
- پروژه راهآهن بوشهر- شيراز؛ وعدهها در دوراهي عمل و انتظار
- آقاي رئيس جمهور، به وعده خود براي رفع فيلترينگ عمل کنيد
- مهدي طارمي، پنجرة معرفي استان بوشهر در اروپا
- وفاقشکني نفتيها عليه مديريت استان بوشهر
- از افول ستاره «رصدخانه مهر» جلوگيري کنيم!
- چالش انتصاب استاندار بومي؛ براي توسعه استان بوشهر!
- به ياد سی سال دوران خوش معلمي
- پرواز با اژهاي، پرواز بدون اژهاي
- کمبود امکانات درماني استان بوشهر، مردم را آواره غربت کرده
- در آستانه دولت جديد، هزار آرزوي بر زمين مانده داريم
- طارمي ميخواهد دِين خود را به فوتبال بوشهر ادا کند
- دموکراسي در تصدي مسئوليت
- جوانان نگرانند که صدايشان شنيده نشود و مطالباتشان ناديده گرفته شود
پربیننده ترین
کلیه حقوق این وبگاه متعلق به « نسيم جنوب » است.
بازنشر محتوای این وبگاه تنها با درج عنوان و لینک به منبع مجاز خواهد بود.
طراحی سایت توسط شرکت یکضرب
امروز بي بهار سر سبز چشم تو
مرغان خسته بال نگاهم
از آشيانه پر نمی کشند
نامت مانا باد