طراحی سایت
تاريخ انتشار: 17 ارديبهشت 1400 - 10:37

علی بهی پور: سال 1364 کوچه های میدان تجریش را گشتیم تا مدرسه را پيدا کردیم. من و دوستم  که اهل? فسا بود هر دو در دانشکده هنر شهید مطهری تجريش تحصیل میکردیم. هر دو را برای تدریس به "مدرسه راهنمایی یاسر"  فرستادند. تجربه مان، درسهای معلمی بود که خوانده بودیم وکمی خاطرات معلمان دوران مدرسه مان، اندکی هنر که? در دستانمان مخفی کرده بودیم...

علی بهی پور: سال 1364 کوچه های میدان تجریش را گشتیم تا مدرسه را پيدا کردیم. من و دوستم  که اهل? فسا بود هر دو در دانشکده هنر شهید مطهری تجريش تحصیل میکردیم. هر دو را برای تدریس به "مدرسه راهنمایی یاسر"  فرستادند.

تجربه مان، درسهای معلمی بود که خوانده بودیم وکمی خاطرات معلمان دوران مدرسه مان، اندکی هنر که? در دستانمان مخفی کرده بودیم.

هردومان کیف وسایل هنری مان که شامل قلم نی های جورواجور، مرکب، چند قلم مو و چند تا رنگ گواش بود برداشتیم و یاعلی.

دفتر مدرسه با معلمان شیک، و با تجربه ما را گرفت. من که بدنم مور مور می?کرد از شرمی آمیخته با ترس نشستیم و کلاس را نشان دادند. مشترکا وارد کلاس شدیم. از شانس بدمان سوم راهنمایی بود. خب اول راهنمایی ساده تر بود مثلا. اما اینا... یه کم قدبلند و زبان دار و اون هم تو دل تهران و ما شهرستانی بودیم.

بچه ها از اول ورود همه چیز فهمیدند. بخصوص متوجه شدند، ما معلم اصلی آن ها نیستیم. و... پچ پچ کلاس شروع شد. خنده های زیرزیرکی تبديل شد به متلک پرانی ازگوشه های کلاس. رفیق همکلاسی من قلدرتر از من بود و نترس تر، من قدری هنرم بهتربود. سریع رفتم پای تابلو ودر حالی که گچ در دست داشتم، شروع کردم مطالبی ازاین جا و آن جا، قدری هنری، مقداری ادبی، درحالی? که به چهره های بچه?ها مستقیم خیره نبودم چیزهایی رو با نقش? و خوشنویسی نوشتم. رفیقم، مامورکنترل بچه ها بود. خط زیبا را که دیدند حس کردم خوششان آمده چون سکوت داشت برقرار شد.

اسم بعضی ها را نوشتم، که خود ترفندی بود که در یک لحظه به ذهنم رسید. داشت جواب می داد. چون ساعت هنر بود، قلم نی داشتند تعدادی و همکار من قلم تراش تازه ساخت استاد "دشتی" که بهترین قلم تراش ساز منطقه بود را از کیف بیرون آورد و با احتیاط شروع کرد به تراش قلم ها. می?خواستند، دور ما جمع شوند اما دوست همکارم با اشاره قلم تراش تیز خطر را به آنها گوشزد کرد.

ته کلاس اما برای خودشان هیاهویی داشتند و ما فقط می?خواستیم وقت را بگذرانیم. یادم هست کمی هم در دفترشان طراحی مختصری، به اندازه ای که بلد بودم، کشیدم، همه آموزش ما در این دو سال دانشکده چند ترم شکسته بود که ما می شدیم کاردان یا فوق دیپلم و با همین اندوخته بایستی کسب تجربه می کردیم، تازه پس از پایان دوره معلوم نبود ابلاغ ما را به کدام بیغوله و کوره دهات جنوب بدهند. 

همکار فسایی ام، یکی از خاطرات دوران مدرسه اش را تعریف کرد و کلاس را به انتها رساندیم. با صدای زنگ، نفس راحتی کشیده وسایل را جمع کردیم و دفتر مدرسه با میز پر از هندوانه و پنیر و چای و نان سنگک تازه  آماده بود.

دیدم همکار فسایی آهسته آمد کنارم وگفت: "علی! میگم فکرکنم، پدرسوخته ها قلم تراش رو زدند توگوشش. هرچه گشتم پیداش نکردم. توکیف هم نیست." گفتم :" صداش درنیار که بدجوره. قلم تراش خودم هست هرچه می خوای تو مرکز قلم بتراش. فعلا بیا نون سنگک حروم نشه".

برچسب ها:
معلم

نظرات کاربران
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما: