طراحی سایت
تاريخ انتشار: 11 ارديبهشت 1401 - 18:28
«ربع قرن با نسیم جنوب»

فرزان اسدي:  اوائل دهه 80 به واسطه شرايط کاري در اهواز زندگي ميکردم اما به بوشهر رفت و آمد داشتم.

هفته نامه نسيم جنوب به همراه ساير نشريات استان، از طريق خانه مطبوعات آن زمان که دکتر يونس قيصي زاده رئيس آن بود و به جرأت مي توان گفت دوره طلايي مطبوعات بوشهر بود، به دستم ميرسيد...

«ربع قرن با نسیم جنوب»

دردسرهاي خبرنگاري نسيم جنوب

فرزان اسدي

اوائل دهه 80 به واسطه شرايط کاري در اهواز زندگي ميکردم اما به بوشهر رفت و آمد داشتم.

هفته نامه نسيم جنوب به همراه ساير نشريات استان، از طريق خانه مطبوعات آن زمان که دکتر يونس قيصي زاده رئيس آن بود و به جرأت مي توان گفت دوره طلايي مطبوعات بوشهر بود، به دستم ميرسيد.

ولي از عشق و علاقه خاصي که به نسيم جنوب داشتم و آشنايي نزديک با اعضاي هيئت تحريريه و نويسندگان اين نشريه، يک حس و علاقه خاصي به خواندن و قلم زدن در اين هفته نامه داشتم.

با توجه به ترددي که به صورت هفتگي يا يک هفته در ميان به بوشهر داشتم از اوضاع و احوال بوشهر مطلع بودم و مطالبي هم در نسيم جنوب مينوشتم.

يکي از ويژگي هاي بارز نسيم جنوب اين بود که نويسندگانش در اقصي نقاط کشور حضور داشتند و مطالبشان را براي نسيم جنوب ميفرستادند و اين موضوع، نشريه را تبديل کرده بود به يک هفته نامه پربار با اخبار و اطلاعات به روز چيزي که بيشتر توليد محتوا بود. نسيم جنوب مطالبي توليدي داشت، اين مهم بود چون که بعضي از نشريه ها به سمت کپي پيست از اينترنت رفته بودند و مطالب غير توليدي داشتند، اما نسيم جنوب کماکان با توليد محتوا يا مطالب توليدي نويسنده ها مطالبش را جمع مي کرد و اين يکي از رازهاي ماندگاري   هفته نامه وزين نسيم جنوب است.

يکي از روزهايي که قرار بود مثل ساير چهارشنبه به بوشهر برويم، آماده رفتن بودم اما به دليل همون حس ژورناليستي، زماني که از کنار ساختمان «بانک سامان» در شهر اهواز که چند روز قبل توسط جدائي طلبان بمب گذاري شده بود رد شدم، تامل کرده و دوربينم را آماده کردم و چند تا عکس گرفتم تا در شماره بعدي نسيم جنوب مطلبي بنويسم و از اين تصاوير هم استفاده کنم. انفجار اين بانک را از طريق راديو شنيده بودم چون، زماني که اين اتفاق افتاده بود ماموريت خارج از خوزستان بودم.

از همه جا بي خبر چند تا عکس خوب گرفتم و کارم که تمام شد آمدم که سوار ماشين بشوم، به يک باره يک آقايي به من نزديک شد و خيلي عادي گفت که لطفا همين جا بمونيد نگاهش کردم، يک نفر ديگر هم از پشت سر آمد و گفت که موبايل و دوربين را به من بدهيد.

اينها را از من گرفتند و علاوه بر آن سوئيچ ماشين را هم گرفتند. به همراه آن ها سوار ماشين شان شدم و بدون اين که صحبتي در مورد اين که چه اتفاقي افتاده و چه مي خواهد بشود راهي شديم.

به محلي در شهر رسيديم و گفتند که پياده شو و داخل يک اتاق انتظار منتظر بمان.

چند دقيقه اي نشستم تا اين که ايستادم تا اينکه يک نفر آمد پايين و من را با خودش به طبقه بالا برد و وارد يک اتاق کردند، روي صندلي نشستم، اتاقي که به جز يک صندلي در وسط آن، فقط تعدادي صندلي ديگر روبروي آن قرار داشتند و پشت صندلي هم يک ميز بود.

روي صندلي نشستم و به من گفتند که به هيچ عنوان سرت را به عقب برنمي گرداني، هيچ صحبتي هم نباشد.

هنوز براي من ابهام داشت که دليل اين حرکت و اين که من آمدم اينجا چه است؟

از طرفي خانواده ام هم منتظرم بودند که به طرف بوشهر حرکت کنيم.

از همه جا بي خبر نشسته بودم، بيش از يک ساعت هم گذشت.   هيچ خبري نبود و جرأت هم نمي کردم سرم را به عقب برگردانم تا اين که ناگهان از پشت سر يک نفر شروع به سوال کردن با من کرد که چرا اونجا بودي؟ چرا عکس مي گرفتي؟   و چراهاي ديگر.

توضيحات و جزئيات را گفتم که من خبرنگارم و براي تهيه گزارش در حال عکاسي بودم.

زمان زيادي گذشت و به نوعي مدت بازجويي طولاني شد. چند تا فرم هم پر کردم.

  زمان در حال سپري شدن بود و ناگهان صداي زنگ موبايل خودم را شنيدم. از من پرسيد که فلان کس کيه؟ گفتم همسرم هستند.

گفت چندين بار تماس گرفته، گفتم که منتظر من هستند که به سفر برويم و الان چند ساعتي است که قرارمان گذشته و نگران هستند.

از پشت سر تلفن را به من داد و گفت در حد خيلي کوتاه تلفن صحبت کن، هيچ اطلاعي نده و هيچ صحبتي هم نکن. خبر سلامتي را دادم و گفتم منتظر باشند آمدم منزل صحبت ميکنيم.

دوباره تلفنم زنگ خورد. از من پرسيد فلاني کيه؟  

گفتم راننده ماست. حالا من به تلفن پاسخ ندادم او شروع به پيام دادن کرده بود که فلاني من براي ماموريت آماده ام و همه چيز را هم مهيا کرده ام و از اين مسائل.

در اين شرايط و   وضعيت خاص، پيام کهاي   راننده که فاميل کاملا عربي هم داشت باعث شد که شک بيشتر شود که چه ماموريتي قرار است که انجام شود؟

پرسيد: چه چيزهايي را مي خواهيد مهيا کنيد؟!

گل بود به سبزه نيز آراسته شد، توضيح دادم که اين راننده از روستاهاي اطراف فلان جاست و هفته آينده که ميخواهيم به استاني ديگر سفر کنيم در ميانه راه   صبحانه را در منزل پدري او ميخواهيم بخوريم و او اين هماهنگي را انجام داده است.

برگه هاي بازجويي را از من گرفتند و مجددا سکوت مطلق در اتاق بر قرار شد. يک ربع گذشت که همان صدا از پشت سر دوباره شروع به سوال کردن کرد، از وهابيت چه اطلاعي داري؟!

سريع ذهنم رفت به مقاله اي که چندي قبل در نسيم جنوب منتشر کرده بودم،   شنيده بودم که گروههاي   وهابي در خوزستان طي آن سالها، فعاليتهاي تبليغي داشتند و اين موضوع باعث شده بود که مطلبي را بنويسم که مگر حضرت علي(ع) چه کرده است که بعد از قرنها هنوز هم مورد عناد و کينه ورزي اينها قرار دارد و از مظلوميت حضرت علي نوشته بودم.

متوجه شدم که احتمالا اين مقاله را در اينترنت ديده و خوانده باشند. توضيحي دادم که بعد از آن، گفت که سرت را برگردان و روبروي من بنشين.

يک آقاي جوان و خوش چهره نشسته بود. شروع کرديم به صحبت کردن، گفت که مي دانم که چند ساعتي است که اينجا هستي   و از کار زندگي هم افتادي،   عذرخواهي مي کنيم   اما جريان از اين قرار است که ما به شما شک کرديم چون که مدتي بود بمب گذاري صورت ميگرفت و بعد از آن فيلم و عکس هم منتشر مي کردند و اين بار شما در کمين بازداشت افتادي و جريان از اين قرار بوده است.

خلاصه آن روز به لطف مطلبي که در مظلوميت حضرت علي نوشته بودم آزاد شدم و به منزل برگشتم و قول دادم يک نسخه از مطلبي که در خصوص انفجار بانک سامان در اهواز در نسيم جنوب چاپ هم برايشان ارسال نمايم.

خلاصه آن روز به خير گذشت و بعدها متوجه شدم که يکي از هم کلاسي هاي دوره دانشگاه به هنگام دريافت حقوق ماهيانه در همين بانک بوده و در زمان انفجار يکي از پاهاي خودش را از دست داده که خيلي برايم ناراحت کننده بود.

(ویژه هزارمین شماره نسیم جنوب)

(هفته نامه نسیم جنوب، سال بیست و پنجم، شماره ۱۰۰۰)

مرتبط:
» مو اهرم نمی شم، می شم بنه گز [بيش از 3 سال قبل]

نظرات کاربران
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما: