طراحی سایت
تاريخ انتشار: 25 اسفند 1401 - 14:55

جعفر درايي: سال1358 اوايل زمستان بود و مدرسه باتک کلاس اول راهنمايي با23 دانش آموز در اين سال آغاز بکار نموده بودم. دانش آموزان از سه روستاي نخل تقي عسلويه و  بيدخون بودند که در سالهاي بعد از زباز و دهنو و اخند و کلات هم به اين مدرسه اضافه شدند ... اين سال مدرسه، با دو دبير اداره مي شد، من و غلامرضا اسدي که از بندر طاهري بوديم...

 

جعفر درايي

سال1358 اوايل زمستان بود و مدرسه باتک کلاس اول را هنمايي با23 دانش آموز در اين سال آغاز بکار نموده بودم. دانش آموزان از سه روستاي نخل تقي عسلويه و   بيدخون بودند که در سالهاي بعد از زباز و دهنو و اخند و کلات هم به اين مدرسه اضافه شدند ... اين سال مدرسه، با دو دبير اداره مي شد، من و غلامرضا اسدي که از بندر  طاهري بوديم. من درسهاي علوم، رياضي، حرفه و فن و ورزش عهده دار بودم   و تدريس بقيه ي درسها به عهده آقاي اسدي بود. محل زندگي ما دو نفر در کلاسي از مدرسه بود که ما دو نفر و علي اکرمي، حمزه کبگاني و حميد ماهيني در آن اتاق بيتوته مي نموديم.آن دوستان معلم ابتداي ي بودند و مدرسه ابتدايي هم درهمان محدوده بود ولي هنوز ديواري دور مدرسه کشيده نشده بود.(ديوار در سالهاي بعدکشيده شد و يک مجتمع بزرگي شدکه حياط آن تقريبا يک هکتار بود). جالب اين که 36 ساعت کلاس دو تا 18 ساعت سهم هر يک از ما بود و جالب تر اين که يک ساعت من به کلاس براي تدريس مي رفتم و يک ساعت بعد آقاي اسدي وآقاي اسدي عصر پنجشنبه به طاهري مي رفت و صبح شنبه برمي گشت و هرازگاهي من هم همراه او به طاهري مي رفتم که هم با او بودم و هم دوستانم در طاهري از جمله سعيد رهنما و عبدالمحمدحبيبي ديدار مي کردم و بعدها که با مدير فرهيخته مدرسه ابتدايي آقاي حسن کنگاني آشنا شدم ايشان را نيز از نزديک زيارت کردم .اگرچه ما  مي توانستيم هر کدام سه روز تدريس انتخاب کرده و برنامه ريزي کنيم ولي انگار اين طوري برايمان دلچسب تر بود. يک روز زنگ ورزش بود و بچه ها فوتبال بازي مي کردند و من داور آنها بودم و در يک برخورد يکي ازدانش آموزانم به نام حسن محمد ي ازعسلويه روي زمين افتاد و در عين بدشانسي هنگام افتادن دست چپش دقيق به سنگ کوچکي برخورد کرد و سنگيني تنش هم برروي دست قرار گرفت و دستش شکست.  سريع خود را به او رساندم  و کنار زمين نشاندمش و پارچه اي دور دستش کردم و گفتم بادست راستش دستش راحائل کند و منتظر بماند تا به بهداري برويم. به آقاي اسدي گفتم که من او را به بهداري عسلويه مي برم و تو حواست به دانش آموزان باشد و  يکي ازدانش آموزان عسلويه بفرست تا به خانواده محمدي اطلاع دهد و  بگويد که حسن دستش شکسته و به بهداري رفته است. بهداري تقريبا صد متري مدرسه بود.حسن گريه مي کرد و مي گفت دستم درد مي کند گفتم الان که بهداري  رفتيم دکتر دستت رامي بيند و خوب ميشوي. به بهداري رسيديم و دکتر ديوان به معاينه دست حسن پرداخت وگفت دستش بدطوري شکسته است. کنگان و بندر لنگه هنوز به دستگاه هاي مدرن مجهز نيستند و اگر او به بوشهر برود بهتر است. در همين حين احمد محمدي پدر حسن که مغازه دار هم بود  هراسان خود را به بهداري رساند و با حسن عربي حرف زد و حسن براي پدرش توضيح داد که چه طور اتفاق افتاده. سپس دکتر ديوان يه آتل به دست حسن بست و به من گفت او را ببر. در حياط بهداري با پدرحسن حال واحوال کرديم و گفت بايد ببرمش گله دار تا شکسته بند دست او را ببندد ولي من قبول نکردم و گفتم حسن را به بوشهر مي برم.

احمد با حالت تعجب گفت: خودت ميبريش گفتم: بله. خوب، وظيفه من است که ببرمش. ا لان ميبرمش و گفتم پدرجان نگرانش نباش حسن پسرمن هم هست.  

در اين هنگام يه تاکسي بار، بيماري را به بهداري آورد و من از راننده آن خواستم ما نيز به جاده اصلي برساند.  

ولي به آدم يوسفي مر دبزرگ و دوست داشتني عسلويه که کارمند بهداري بود گفتم به آقايان اسدي و دوستان معلم ديگر سفارش کن که من رفتم بوشهر و احتمالا فردا برمي گردم. حدود ساعت ده صبح کنار جاده اصلي ايستاده بوديم تا وسيله اي برسد و ما را به کنگان برساند تقريبا ده و نيم بود که از جنوب جاده گرد و خاکي در حال حرکت نويد خودرويي مي داد که بطرف ما مي آمد و چند دقي قه بعد کنارمان ايستاد و راننده گفت تا طاهري مي روم. تاکسي بار بود و   جلو جا نداشت و من و حسن پشت آن جاي خوش کرديم.تاکسي بار حرکت کرد و   به علت ناهمواري جاده خيلي آرام مي رفت تقريبا ي کساعت بعد کنار پمپ بنزين عطار که در محل بود و فقط يک پمپاژ بنزين داشت رسي ديم و پياده شديم حاجي عطار هم معلمان جنوب خوب مي شناخت و بعد از سلام و عليک واحوالپرسي محمودعطار هم رسيد و بعد از احوالپرسي و ديدن وضعيت ما سريع پيگير وسيله اي شد و چند دقيقه بعد با لب خندان گفت الان وسيله به کنگان مي رسد و لحظاتي بعد باز يه تويوتا باري آم د و سوار شديم و از حاجي عطار و آقا محمود که وسيله رفتن مان به کنگان را مهيا نموده بود خداحافظي و تشکر و به طرف کنگان حرکت کرديم... . حدود ساعت يک ونيم بود که به کنگان رسيديم. سريع به قهوه خانه رفتيم و توانستم چند لقمه در دهان حسن بگذارم چون احساس درد مي نم ود ميل چنداني به غذا نداشت. ميني بوسي کنار جاده ايستاده بود و تا چغادک مي رفت و ما منتظرحرکت ميني بوس بوديم تا   مسافرانش جمع وجور شود. ساعت دو و نيم شد و بطرف چغادک حرکت کرد . ميني بوس در مسير خود به دوراهک و آبدان و کاکي و خورموج و...که مي رسيد توقف مي کر د يا مسافرسوار و يا پياده مي کرد   و ديگر به تعداد مسافران که از هيجده نفر بيشتر شده  

کار نداشت.   نزديکي هاي ساعت پنج عصر به چغادک رسيديم و باز منتظر ميني بوس برازجان به بوشهر بوديم که برسد که زياد معطل نشديم و نيم ساعت بعد در گاراژ برازجاني ها پياده شديم و پياده بسوي بيمارستان فاطمه زهرا حرکت کرديم. فاصله نزديک بود ويه ده دقيقه پياده که رفتيم به بيمارستان رسيديم .حسن ويزيت شد ...عکسبرداري و دکتر و گچ گيري دست يک ساعت به طول انجاميد و دکتر در آخرين بازديد گفت امشب که استراحت کرد فردا عصر مجددا بيارش تا عکسي ا ز دستش گرفته شود و مطمئن شوم جاي شکستگي آن لغزشي نداشته، به آقاي دکترگفتم دورت بگردم اگه ميشه به فردا صبح موکولش کن چون ما بايد به عسلويه برويم   وهم راه دور است و هم ما وسيله اي   براي رفتن نداريم دکترگفت : ازعسلويه آمده ايد؟!  

گفتم بله اين دانش آموزم است و امروز صبح در مدرسه دستش شکسته ...   دکتر بلند شد و با

احترامي خاص، گفت: باشه فردا ساعت ده صبح بيارش و به دکتري که تايم کارش است سفارش مي کنم که سريع رسيدگي کند. و بهش مي گويم که سريع به کارتان رسيدگي کند و سپس دست من را به گرمي فشرد وگفت: دنيا و معلم هاي فد اکار. از دکترتشکر کردم و از بيمارستان خارج شديم.

تاکسي سوار شديم و در سنگي پياده شديم و از کوچه بانک صادرات سنگي تا بنمانع پياده راهي شديم.

درحياط باز بود وارد حياط خانه امان شديم. مادرم تا ما را ديد سريع بطرفمان آمد و در آغوشم گرفت وگفت کجا بودي دي؟! و جر يان حسن را و حال قضيه را بهش گفتم او حسن را در آغوش گرفت و به من ? گفت: دي خوب کاري کردي بشينيد تا شام براتون درست کنم. برادرانم غلام و محمد و کورش از اتاق بيرون آمدند و خوش بش نموديم. از پدر سوال کردم گفتند هنوز از کويت حرکت نکرده اند و منتظر هوا هستند.

فرد اصبح اول رفتيم بيمارستان و نوبت گرفتيم وعکس مجدد و بازديد دکتر از دست حسن وگفت سفارش شما شده وپس از بررسي گفت دستش خيلي خوب است فقط نبايد بدود وحواسش باشد. از بيمارستان که بيرون آمديم ساعت يازده و نيم بود و به سوي گاراژ برازجاني ها حرکت کرديم تابه چغادک بر ويم. وقتي به آن جا رسيديم تا صف طولاني براي مسافران کشيده شده است. يک ساعت در صف بوديم تا توانستيم به مقصد چغادک حرکت کنيم.

از چغادک تاکنگان با ميني بوس حرکت کرديم و سه ساعت در راه کنگان بوديم و حالا بايد کنار جاده کنگان به سوي جنوب مي ايستاديم تا تاکسي با ر يا ماشين ديگري بيايد تا بتوانيم به عسلويه برويم و تا از جاده اصلي کنگان به گاوبندي به کنارآسفالت فرودگاه قديمي عسلويه منتهي به فرودگاه برسيم. اوايل شب رسيديم و از تاکسي بار   پياده شديم حالا بايد از ورودي فرودگاه که آسفالت بود در ميان درختان بلند پوشيده ش ده بود تا عسلويه که نيم ساعت طول مي کشيد تابه محل برسيم. از ميان کوچه ها گذشتيم و به خانه احمد محمدي رسيديم. مغازه اش که چسبيده به خانه اشان بود و روبروي ميدان کوچکي قرارداشت، مغازه بسته بود. حسن که امروز در دستانش درد احساس نمي کرد و خوشحال و قبراق بود وا رد حياط شد و در ورودي حياط با پدرش سينه به سينه شد و احمد پدر حسن او را در آغوش گرفت و به سرعت بسوي من گام بر داشت و بدون کلام مرا در آغوش کشيد. در همان لحظات اول بغض گلويش راگرفته بود و تا خواست کلمه آقاي جعفر را بگويد اشک امانش را بريده بود کلمات بريده د رميان اشک وبغض ممنون.. ? . آقاي جعفر ... ناگهان گرماي اشکش برشيار گردنم   و لحظاتي بغض من هم ترکيد اشک و عشق و شوق و تمناي دل درهم آميخته شده بود.

عشق گاهي در اشک تبلور مي شود و در پس   آن در لبخندي که بر درون انسان عارض مي شود نمايان مي گردد و در درون تراوش مي کند. عشق گاهي جلوه اي از اشک است که احساس را در مي نوردد. در اين گونه اشک ريختن نسبت اشک و عشق مانند موجود و وجود است که در قالب لبخند پديدار مي شود و گاهي عشق ميتواند مرز لبخند را در قالب اشک هم پديدار شود. و اين همان چيزي است که عشق

معلمي را به تصوير مي کشد. اين گونه عشق ها چه در قالب اشک و لبخند ظهور مي کند فقط در درون معلم جاري مي گردد و اين موجوديت در شيارهاي قلب معلم هميشگي است. از آغوش هم جدا شديم و احمد محمدي دستم را گرفت وگفت: شام بايد پيش ما بماني.

 

برچسب ها:
جعفر درايي

نظرات کاربران
علی‌اکبر حدود 1 سال قبل گفت:
خسته نباشی عجب خاطره‌ای
واقعا جای تشکر و قدردانی دارد. امروزه وقتی سختی های زندگی آن زمان میشنوی واقعا تعجب می کنی!
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما: