طراحی سایت
تاريخ انتشار: 16 تير 1402 - 12:37

قصه کوتاه از  شاهرخ تنگسيري

قصه کوتاه

  تک پرده اي

نسیم جنوب، شاهرخ تنگسيري

کافهِ بازار. يک ميز رزرو شده هميشگي،   يک صندلي چوبي با تکيه گاه بلند کنارِ پنجره مشرف به پياده رو تنها خيابان اصلي بندر، مشتريِ هميشگي مرد سالخورده قد بلند با پالتو پشم   و کلاه شاپو و چتر مشکي دسته چوبي که همراه هميشگي مرد در تمام فصول سال است،   کافه چي کرو لالِ سبيلو با چشمهاي درشت و   موهاي فلفل نمکي در تاريک و روشن نور فانوس بالاي سرش از پشت ميز پيشخوان تنها با ايما و اشاره به مشتريان تازه وارد خوش آمد مي ? گويد و فنجان ? هاي   سفارش شده مشتريان را پر مي ? کند، همهمه مشتريان و خيل کارگران خسته بارانداز، ملوانها و ناخدايان کشتي هاي تجاري لنگرگاه   که در جاي جاي کافه دنج و عمومي بندر در پشت دود غليظ و بوي تند توتون سيگارهاشان نشسته ? اند، گاه با خنده ? هاي بلند و پياپي با زبان ? ها و گويش ? هاي مختلف از سفر، خستگي و دلتنگي شان ميگويند و گاهي با تنها نوازنده گيتار کنج کافه همخواني مي ? کنند و با کوبيدن پاشنه کفش ? هاشان بسان کولي ها مي ? رقصند و لذت مي ? برند،   نطق ? هاي تکراري ميناي فراموش شده در قفس که بر تيرک داخل قفسش به عادت هميشگي سري تکان مي ? دهد تا همه فکر کنند او هم خوشحال است و   ميرقصد. نور ضعيف شمعي که در وسط   ميز مخصوص دورهمي شاعران و دانشجويان جوان، شاهد خوانش اشعار و آخرين شاهکار اميلي برونته و بحث هاي داغ سياسي و فلسفي که در ديالوگ ? هايشان رد و بدل مي ? شود فضاي کافه را براي هر مشتري تازه واردي دوچندان جذاب و بعدها به عادت تبديل مي ? کند.

مرد : آهاي پسر.

جوان :بله قربان.

مرد : يک فنجان قهوه تلخ با شربت نعنا .

جوان : همراه برگ پونه سبز تازه هميشگي قربان؟

مرد: آره ، هاهاهاها ، تو چقد حافظه خوبي داري پسر.

جوان : عادته قربان.

مرد: عادت، عادت، آه پس چرا من هميشه عادتمو فراموش مي ? کنم که دفعه قبل چي سفارش دادم و تو ...

جوان : ولي قربان ...

مرد ميان حرفش مي ? پرد و نمي ? خواهد مغلوب زيرکي جوان شود.

مرد : کافيه، برو، برو قهوه منو بيار.

جوان: بله قربان، ديگه امري نداريد؟

(مرد در حالي که سعي مي ? کند چيزي بخاطر بياورد پيشانيش را با دست مي ? فشارد)

مرد:   آهان، راستي يک چيزي يادم اومد...

بلافاصله، جوان: بله روزنامه باطله حوادث هميشگي تان قربان.

مرد: تو هم فکر مي ? کني من دچار آلزايمر شدم؟

جوان: ولي قربان من اصلا راجع به شما اين ? طور فکر نمي ? کنم.

مرد ابروهايش را در هم مي ? کشد و به اعتراض ميگويد:

مرد : اينقدر به من نگو قربان ، بله قربان، خير قربان . تو منو ياد اون سرباز مي ? ندازي اسمش چي بود؟

جوان: رايان قربان، سرباز رايان ، (مکث کوتاهي ميکند و ادامه ميدهد): ولي ديروز هم همين اسمو از من پرسيدين نه قربان؟ ، راستي   بنظرتون اون سرباز نجات پيدا مي ? کنه؟

مرد همانطور که پيپش را پراز توتون مي ? کند:   آه البته پسرم، برخلاف جنگ ? هاي بي پايان آدم ? ها با درونشون، جنگ ارتش ? ها يک روز با اعلام آتش بس تموم ميشه ، جنگ چيز خوبي نيست ، مرگ و وحشت   و ويراني و عادت ? هاي بد با خودش مياره، حالا برو بکارت برس.

(فندکش را روشن مي ? کند   پک ? هاي پياپي عميقي به پيپ ميزند و غرق در خاطرات به پنجره مشرف به خيابان خيره ميشود، تواماً صداهايي آميخته با مارش جنگي و رژه نظامي، آژير سفيد و اعلام آتش بس،   ازدحام آدمهاي پياده رو، صداي سوت هاي ممتد پاسبان ? ها که دله دزدهاي بارانداز را در کوچه هاي تنگ و تاريک تعقيب مي ? کنند همه در مخيله مرد تکرار ميشود، آخرين جرعه قهوه را در حالي که به نوشته ? هاي روزنامه خيره شده است سر مي ? کشد ، کلاهش را بر سر ميگذارد ، حساب ميز و انعام جوان را مطابق عادت هميشگي روي ميز مي ? گذارد و با اشاره   دست با او خدا حافظي مي ? کند.

جوان مودبانه تعظيم مي ? کند و مي ? گويد : بازهم بيائيد آقا.

مرد : بله ، البته قربان.

(هفته نامه نسیم جنوب – سال بیست و ششم، شماره 1046)

برچسب ها:
شاهرخ تنگسيري

نظرات کاربران
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما: