رسول نوروزي: در آن قتلگاه تنها مانده بوديم و بقول بوشهري ? ها نه راه پيش داشتيم و نه راه برگشت، آتش عراقي ? ها هم شديدتر شده بود و گويا در زميني به آن بزرگي تنها متوجه ما شده بودند، دم ? دماي سحر شده بود و از م حورهاي چپ و راست خودمان صداي فرياد عراقي را مي ? شنيديم و براي تضعيف...
وقتي فکر کرديم عراقي ? ها دارن صدامون مي ? زنند
خاطره ? اي از رسول نوروزي رزمنده نوجوان بوشهري، از آخرين عمليات رزمندگان ايراني براي پس گرفتن قسمتي از خاک ايران که به اشغال عراقي ? ها درآمده بود
ش ب عمليات توي شلمچه، اولين دقايق شروع پنجم مرداد 1367 در سياهي شب، به تازگي عراقي ? ها قسمتي از خاک ايران را اشغال کرده بودند و مي ? رفتيم تا آن را آزاد کنيم. بي ? صدا توي کانال حرکت کرديم که بزنيم به خط عراقي ? ها، ما دسته اول از گروهان اول گردان مالک اشتر بوشهر ب وديم، فرمانده دسته ماشاالله کارگر بود، عمليات که شروع شد، بقدري آتش عراقي ? ها شديد بود که گردان به سختي پيش مي ? رفت، اينقدر رگبار تيربارچي ? هاي عراقي شدت داشت که گلوله ? ها زوزه کنان از اطرافمان رد مي ? شدند و ترکش خمپاره و توپ ? هايي که در کنارمان فرود مي ? آمدند، م ثل صداي قطرات باران شديدي بود که بر زمين مي ? باريد، در اين شرايط پيشروي کرديم تا به خاکريز اصلي رسيديم، تيربارهاي عراقي طوري درو مي ? کردند که نمي ? شد سرت را از خاکريز بالا کني، پشت خاکريز که مستقر شديم، دسته ما شد دسته آخر گردان.
گردان زمين ? گير شده بود... در اين شرايط ماشاالله کارگر همراه با بيسيم ? چي کريم تنگستاني، آمدند و گفت از فرماندهي محور دستور رسيده که دسته شما خودش را بزند به خط تا عراقي ? ها عقب بنشينند، وگرنه گردان تلفات زيادي مي ? دهد.
از دسته فقط ما چند نفر مانده بوديم و بقيه زير آتش پراکنده شده بودند ، روبروي ? مان زميني باز و هموار بود که روشنايي منورهاي عراقي مثل روز آنجا را روشن کرده بود، چاره ? اي جز زدن به دل اين زمين هموار بدون سنگر و احتمالا ميدان مين نبود، چند لحظه ? اي که آتش عراقي ? ها قدري سبک شد، ماشاالله و کريم با چند نفري، از راست زدن به خط عراقي ? ها و ما هم چند نفري از چپ وارد اين زمين هموار شديم، بقدري منورها فضا را روشن کرده بودند که عراقي ? ها سريع متوجه ورود ما شدند و چهارلول ? هاي ضد هوايي را گرفتن روي ما، رگبار تيرها زوزه کنان از کنارمان رد مي ? شد و ما همچنان توي اين فضا مي ? دويديم که ناگهان تپه ک وچکي را مقابل خود ديديم، چند نفري با محمد مهدي و يونس قيصي زاده خودمان را انداختيم پشت اين تپه. لامصب عراقي ? ها گويا جاي ما را پيدا کرده بودند و همان تپه کوچک را زير رگبار گرفته بودند، از ترس بهم چسبيده بوديم و همانجا گودالي ميزديم تا توي زمين برويم.
هر چ ه نگاه کرديم فرمانده و بيسيم ? چي را نديديم، و منتظر دستور مانديم. در آن قتلگاه تنها مانده بوديم و بقول بوشهري ? ها نه راه پيش داشتيم و نه راه برگشت، آتش عراقي ? ها هم شديدتر شده بود و گويا در زميني به آن بزرگي تنها متوجه ما شده بودند، دم ? دماي سحر شده بود و از م حورهاي چپ و راست خودمان صداي فرياد عراقي را مي ? شنيديم و براي تضعيف روحيه ما کل هم مي ? زدند، بيم آن مي ? رفت که در محاصره قرار بگيريم، اشهد خودمان را مي ? خوانديم و همچنان منتظر دستور فرمانده دسته يا گروهان بوديم.
در اين شرايط صداي مبهمي شنيديم که داشت يونس را صدا مي ? زد! اول فکر کرديم که توهم زده ? ايم! اما صدا قطع نمي ? شد، يکي از بچه ? ها گفت حتما لو رفتيم و ما را شناسائي کردن و ميخواهند ما تسليم شويم (بگو حالا عراقي ? ها يونس را از کجا ميشناختن، نميدانم!). من به شوخي گفت شايد هم مي ? خواهيم شهيد شويم و ملائک دارند يون س را صدا مي ? زنند. در آن شرايط خنديديم و روحيه گرفتيم، صدا بلندتر شد و چند نفري داد ميزدند «يونس، يونس»!
ديگر باور کرديم که دارند ما را صدا مي ? زنند، يکي از بچه ? ها گفت اين صداي صمد پيکر هست که از پشت خاکريز دارد ما را صدا ميزند، ناخودآگاه شروع کرديم به داد زدن «ما اينجا هستيم، کمک، کمک، يا حسين...».
صداهاي پشت خاکريز بلندتر شد: «يونس برگردين، يونس بياين عقب...»، ديگر نفهميديم در آن شرايط سخت چطور چند نفري بلند شديم و با همه توان به سمت خاکريز دويديم، نميدانم چقدر زمين خورديم و چقدر سينه خيز رفتيم و چقدر تلاش کرديم تا بالاخره خودمان را انداختيم آنطرف خاکريز. با کمال تعجب صمد پيکر فرمانده گروهان و پيک ? هاي گروهان محمد ندومي و قائدي را ديديم که آمده بودند دنبال ما. گردان ساعت ? ها پيش در محور جديد مستقر شده بود و ما بي ? خبر در ميدان مانده بوديم، صمد که متوجه شده بود ما در ميدان مانده ? ايم، در آن شرايط سخت و وحشتناک آمده بود تا ما را نجات دهد.
بعدها متوجه شديم که گروهي از دسته ما که همراه با فرمانده دسته و بيسيم ? چي از محور راست به همراه ما وارد ميدان شده بودند، زير آتش شديد عراقي ? ها گرفتار شده و شهيد شده بودند.
آن تپه کوچک از ميان آن همه تپه بي ? اهميت در دنيا، ما را زنده نگهداشته بود، ما آخرين بازمانده ? هاي گردان، بي ? خبر و رها شده داشتيم به دست عراقي ? ها مي ? افتاديم.
گرچه ما در آن شب هولناک بدين گونه زنده مانديم اما تني چند از همرزمانمان در آن ميدان به شهادت رسيدند. شهيدان باقر بحريني، ماشاالله کارگر، کريم تنگستاني، عبدالرسول شکيبا، مهران کمالي، حسام سعيدي و غلامرضا عاليحسيني و ... همرزماني بودند که در آن شب براي هميشه از ما جدا شدند و جسم پاکشان بر زمين افتاد و خونشان استقلال و تماميت ارضي ايران عزيز را محافظت نمود.
«گروه همسنگران بوشهري»
(هفته نامه نسیم جنوب- سال بیست و ششم، شماره 1049)
آخرین اخبار
- بدون انگلزدايي اقتصاد، جراحي اقتصادي پزشکيان امکانپذير نيست
- سرکار گذاشته شدن سالمندان توسط شهردار بوشهر
- پروژه راهآهن بوشهر- شيراز؛ وعدهها در دوراهي عمل و انتظار
- آقاي رئيس جمهور، به وعده خود براي رفع فيلترينگ عمل کنيد
- مهدي طارمي، پنجرة معرفي استان بوشهر در اروپا
- وفاقشکني نفتيها عليه مديريت استان بوشهر
- از افول ستاره «رصدخانه مهر» جلوگيري کنيم!
- چالش انتصاب استاندار بومي؛ براي توسعه استان بوشهر!
- به ياد سی سال دوران خوش معلمي
- پرواز با اژهاي، پرواز بدون اژهاي
- کمبود امکانات درماني استان بوشهر، مردم را آواره غربت کرده
- در آستانه دولت جديد، هزار آرزوي بر زمين مانده داريم
- طارمي ميخواهد دِين خود را به فوتبال بوشهر ادا کند
- دموکراسي در تصدي مسئوليت
- جوانان نگرانند که صدايشان شنيده نشود و مطالباتشان ناديده گرفته شود
پربیننده ترین