طراحی سایت
تاريخ انتشار: 03 مهر 1402 - 09:22

داستان کوتاه:  بهارو

شاهرخ تنگسيري


حرف و روات پشت سر بهارو کَل مکيه سلموني کم نبيد،    وقتي گِمپلو چيش تو چيشِ سوزِ    بهارو    جواب ِ نه از زبونش شنيد از تِشِ دلش از سر شو تا بُنگِ اذون صبح شيش مثقال ترياک شاهنشُهي پا به پُي قاري الفنجان عبدالحليم ديد کرد و بقول جهانشُو لولِ لول شد تا از ايي عالم دور بشه و خلاص.

  هرکي هلِ خوش هرچي تقلا ميکرد که يه جوري سيش برسونه که بوااا بهارو فرتنگيين    نه جومه قد برِ تونن، بخرجش نمي ? رفت که نمي ? رفت و با يه جمله: «يا بهارو يا قبرسون»، با دلش و حرف مردم روزگار مقابله مي ? کرد، تموم مصيبت بهارو سي خاطر قشنگيش بيد و همي شده بيد بلاي جون خوش و جوونا.

روزي که دم قهوه خونه عبدل قهوه چي غلو بمبک سي خاطر يه متلکي که پسر ِ آغي مهندس سُرخو بُگو نگو پِرخِ بهارو کرده بيد همه ديدن که غلو چطوري دک و پوزِ بچي مهندس ماله کشيد و خين فيرررره مي ? داد از دماغش، نه تنها گِمپلو و غلو و بچي مهندس که جووناي يه شهري مبتلاي طنازي بهارو بيدن.

دي مدينه مي ? گفت بهارو دسش تو تشت خينن و رو مي ? کونت، ولي خدا مي ? فهميد که بهارو نه خراب بيد و نه دسش تو دس کسي ديده بيدن، همونا که آرزو مي ? کردن بهارو جواب چيشک و بُرمکشون بده از سر تلافي سيش صفحه مي ? نهادن. گِمپلو خوش هميطوري سرِ پنِگ بيد حالا هم که عاشق ورشکستهِ بهارو مکيه سلموني شده بيد ديگه تکميل ِ تکميل بيد.

او روز سر قبرسون    قيومت بر پا بيد،    اينهو روز عاشورا و تعزيه محله شيکري، نعش ورم کرده ? ي گِمپلو نهادن تو قبر سنگ آخري که ممد قبر روف روش چيد و تلقينش کرد خاک روش دادن، از هِلِ گدا خونه ملاسي اووي دس جوادو بيد و شِلک شِلک ميومد برس    نِرسِ قبر پاش پسِ پاش رفت و يه ملاسيش حروم شد. جهانو مي ? گفت عمارت دلِ گِمپلو مث سقفِ گداخونه شيکري همو شو رمبيده بيد و خوشم زير آوارش دست و پا ميزد...

افتو بِي کرده بيد و قبرسون ديگه خالي از زنده ? ها، دختر چيش سوزِ بالا بلند، تک و تنها اومده بيد سر قبر گِمپلو تا شاهد جوون مرگ ديگه ? اي باشه.


برچسب ها:
شاهرخ تنگسيري

نظرات کاربران
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما: