طراحی سایت
تاريخ انتشار: 10 دي 1402 - 13:12

مونا عليخواه:  هميشه و درهمه حال، هم ? کلام شدن با پدر براي من لبِ خاموش مي ? طلبيد و من هميشه منتظرِ دريافت نگاه و پيامِ پدر بودم... در اين خموشيِ «مولانا»وار، «خموشيد، خموشيد، خموشي دمِ مرگ است/ هم از زندگي است اينک، ز خاموش نفيريد»، اينطور صدايش مي ? زديم: «پدر».  در سال ? هاي اخير که فاصله بين من و او، از بوشهر تا آمستردام، هر روز بيشتر و بيشتر مي ? شد، اين بي ? صدايي دلتنگ ? ترم مي ? کرد...

ديدن از چشم پدر

مونا عليخواه

گوش کن با لب خاموش سخن مي ? گويم

پاسخم گو به نگاهي که زبان من و توست...

هميشه و درهمه حال، هم ? کلام شدن با پدر براي من لبِ خاموش مي ? طلبيد و من هميشه منتظرِ دريافت نگاه و پيامِ پدر بودم... در اين خموشيِ «مولانا»وار، «خموشيد، خموشيد، خموشي دمِ مرگ است/ هم از زندگي است اينک، ز خاموش نفيريد»، اينطور صدايش مي ? زديم: «پدر».

در سال ? هاي اخير که فاصله بين من و او، از بوشهر تا آمستردام، هر روز بيشتر و بيشتر مي ? شد، اين بي ? صدايي دلتنگ ? ترم مي ? کرد. در اين فاصله ? ي «خموشي»وار، «بابا» و «بابايي» صدايش مي ? کردم و کمکم که فاصله ? ي ديدارهاي ? مان زياد شد تا آخرين ديدارمان که در 5 خرداد 1402 در قونيه آرامگاه حضرت مولانا بود، از «پدر، بابا، بابايي» رسيدم به «بوآ»؛ با لهجه ? ي شيرين بوشهري که هنوز با خودم در هلند در کنار دخترم ملودي و همسرم نويد، دارمش.

هنوز هم مثل آن روزها که کودکي هفت ساله بودم، وقت ? هايي در هلند پيدا مي ? کنم که برايش کودک مي ? شوم تا دوباره دنيا را از چشمِ او ببينم. صدايش مي ? زنم: «بوآ»؛ و او همان پدرِ جوانِ سال ? هاي معلمي ? اش مي ? شود و من دختر هفت ساله ? ي او که دلش براي ديدن از چشم ? هاي پدرش لک زده است. حالا دستش را گرفته ? ام. اينجا بوشهر است. گرماگرم جنگ. دست ? هايش زمين- بزرگ و وسيع. آن قدر بزرگ که با دو دستش دستِ همه ? ي بچه ? هايش را مي ? گيرد: مريم، ونوس، من، امين، و بعدتر که فاطمه و حسين هم به دنيا آمدند. با پيکان آلبالويي مي ? رساندمان به کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان؛ جايي که بخشي از شخصيتِ ما در آن شکل گرفت تا در نگاه کردن به دنيا، بهترين و زيباترين زاويه را انتخاب کنيم براي ديدن، حرف زدن، ثبت کردن، نوشتن، نقاشي کردن، نواختن، رقصيدن و يک زندگيِ مدام يا به تعبير حافظِ عيش مدام...

يکي از روزها که سوارِ پيکان آلبالويي بوديم، راديو را روشن کرد. خبر آزادي خرمشهر که از راديو پخش شد، ديدم سرعت ماشين کم شد و بعد ايستاد. اشکِ شوق از چشمهايش سرازير شد. اشک ? هايش بي ? صدا مي ? باريد روي فرمان. از توي آينه ? ي وسط، مي ? توانستم چشم ? هايش را ببينم که نگاه نمي ? کرد، مي ? ديد. او هميشه مي ? ديد. چيزهايي را که کمتر کسي به آن دقت مي ? کرد. از همان «ديدن» بود که سال نو رفتيم خرمشهر. از کنار تابلوي ورودي شهر که رويش نوشته شده بود «به خرمشهر خوش آمديد؛ جمعيت 36 ميليون نفر» گذشتيم و بعد تا چشم کار مي ? کرد، خرابي بود و ويراني و مردمي که در جستوجوي گمشده يا خانه ? شان مي ? دويدند. پدر با ديدن مردم گفت: «مي ? بينيد؟!» اول مادر گفت: «چي؟» و بعد مريم، ونوس، من، امين، فاطمه، و حسين. و پدر با آرامش گفت: «اميد را.» پشتِ آن اميدِ ناديدني که او مي ? ديدش، صدايش را مي ? شنيديم: «خانه ? مان آزاد شد، کشورمان آزاد شد، الهي دورت بگردم مامِ ميهن...»؛ آن جا بود که فهميدم چگونه مي ? توان به دنيا نگاه کرد که از ميانِ آن دويدن ? ها و اضطراب ? ها و آشوب ? ها و سرگرداني ? ها، «اميد» را ديد. و من اين ديدن را از چشم ? هاي پدري دارم که هنوز دنيا را با «اميد» مي ? بيند؛ درست مثل سانتياگويِ «پيرمرد و دريا»ي همينگوي، که مي ? گفت: «شايد خيلي چيزها نداشته باشم، اما هنوز مهم ? ترين چيز را دارم؛ اميد.»

همين «ديدن» بود که مرا وامي ? داشت تا از چشم ? هايش براي ديدنِ دنيا استفاده کنم؛ چشم ? هايي در تلاقيِ نگاهِ مادرم با نگاهِ خودم، براي بهترديدن و ثبت کردنِ لحظه ? هايي که اسمش «زندگي» است... و با اين «زندگي»، پيش آمدم تا وقتي که در جايگاه يک عکاس، دوربين به دست گرفتم و از دريچه ? ي آن به دنيا نگاه مي ? کردم. حالا من سه جفت چشم داشتم: پدر، مادر، و خودم. و اين عمق و معنايِ بيشتري به ديدن و دنيايم مي ? داد.

من در اين «ديدن»، که حالا در اين فاصله ? ي بسيار زياد از هلند تا ايران، شکلِ ديگري گرفته، ترکيبِ توامانِ ديدنِ پدر نسبت به دنيا را مي ? بينم و ديدنِ مادرانه ? ي مادرم به زندگي، که حالا در ميان ما نيست؛ تلفيقِ اين سه نگاه، در عکس ? هاي من، گويي پُرتره ? اي است از جنوبِ جادوييِ مشترک ? مان: جنوبي سرشار از انسانيت، اميد، عشق، زندگي، و فرهنگ و هنر و ادبيات فارسي که هنوز از پسِ پنج دهه با خود دارمش. ديدن براي پدر، از خانواده، کتابخانه ? اش و سپس مدرسه و کوچه و خيابان شکل گرفته بود. از اين رو نقش آدم ? ها و کتاب ? ها در زندگي ? اش پُررنگ بود. خدا مي ? داند با چه قناعتي، از حقوق ناچيزِ معلمي ? اش مي ? زد و کتاب مي ? خريد؛ طوري ? که بچه ? هايش هيچ ? وقت احساس کمبود در زندگي نکنند. کتاب حاضر تصويري است از هشت دهه زندگي «پدر- معلم»ي که با عشق زندگي کرد و در اين زندگي، بي ? آن که چيزي را به ديگري تحميل کند، يادمان داد «ببينيم» و در اين ديدن ? ها، «بياموزيم»؛ اين مجموعه، حاصلِ ديدن ? ها و آموختن ? هاي او است در اين دنيا، از آدم ? ها و کتاب ? ها؛ گويي همه اين آدم ? ها و کتاب ? ها پيکره ? ي او بودند، آن   طور که از زبانِ سعدي در «گلستان» که کتاب بالين ? اش بود، براي ? مان مي ? گفت:

بني آدم اعـضاي يک پيکـرند            که در آفرينش ز يک گوهرند

چو عضوي به درد آورد روزگار            دگر عضـوها را نمـاند قـرار

تو کـز محنت ديگــران بيغمــي               نشايد که نامـت نهند آدمــي.

در پايان از دانش آموز سابقم خانم مالکي تشکر ويژه دارم که با تلاش و با دقت، دست ? نوشته ? هاي پدر را بازخواني و تايپ نمود و امکان به سامان رساندن اين کتاب را براي من فراهم کرد.

(هفته نامه نسیم جنوب- سال بیست و ششم، شماره 1067)

برچسب ها:
مونا عليخواه

نظرات کاربران
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما: