طراحی سایت
تاريخ انتشار: 26 اسفند 1402 - 10:47

مژده مواجي : به طرف ايستگاه مترو که راه  افتادم، تراکتورها دورتر شده بودند و صداي بوقشان به ? طور مبهم شنيده مي ? شد. سوار مترو شدم و در گرمايِ مطبوع داخلِ آن، جايي براي نشستن پيدا کردم. در اين ساعت زود صبحگاهي اغلب افراد شاغل به سر کار مي ? روند. خيلي ? ها سرشان توي گوشي ? شان بود. بقيه هم به ? ندرت صدايي ا زشان بيرون مي ? آمد و مثل من اين ? وآن ? ور را نگاه مي ? کردند.

دنياي معترضان

مژده مواجي - آلمان

قُل ? قُل ? قُل ? قُل ? قُل. بوووووق بوووووق بوووووق بوووو وق. قُل ? قُل ? قُل ? قُل ? قُل. بوووووق بوووووق بوووووق بوووووق.

تا ساعت شش صبح آب کتري برقي به جوش آمد، صداي بوق ممتد تراکتورها از خيابان ? هاي دور بلند شد. اين ? بار برخلاف هفته ? هاي قبل، کلة صبح کشاورزان با تراکتورهاي ? شان به خيابان آمدند تا صداي خشم اعتراض ? شان را ش روع کنند. شايد فکر کرده بودند در سکوت صبحگاهي صداي ? شان بيشتر شنيده مي ? شود.

اعترض ? ها مرا به ياد زماني انداخت که فرزند اولم در بيمارستان به دنيا آمد. پرستار گفت: «هر وقت نوزاد گشنه بود يا مشکل ديگري داشت، خودش با فريادش خبر مي ? دهد.»

از پنجرة آشپزخانه به بير ون نگاه کردم. در تاريکي گرگ ? وميش، چراغ تعدادي کمي از خانه ? ها روشن بود. سروصدا بيدارشان نکرده بود.

توي آلمان در حالت عادي کسي بوق نمي ? زند. بوق نشانة اعتراض و دشنام است. در ايران اما بوق ممتد براي اعتراض يا شادي است. هرچند آن ? جا بوق زبانِ روزمرة خودروهاست؛ س لام، خداحافظ، کجا مي ? ري؟، بيا سوار شو، برو گم ? شو، لعنتي، بزن بريم!

آبِ جوش را در قوري ريختم تا چاي دم بکشد. بوووووق بوووووق بوووووق بوووووق. چاي ريختم و تا از داغي بيفتد، لقمة پنير، گردو و نان را به دهان گذاشتم. بوووووق بوووووق.

به طرف ايستگاه مترو که راه افتادم، تراکتورها دورتر شده بودند و صداي بوقشان به ? طور مبهم شنيده مي ? شد. سوار مترو شدم و در گرمايِ مطبوع داخلِ آن، جايي براي نشستن پيدا کردم. در اين ساعت زود صبحگاهي اغلب افراد شاغل به سر کار مي ? روند. خيلي ? ها سرشان توي گوشي ? شان بود. بقيه هم به ? ندرت صدايي ا زشان بيرون مي ? آمد و مثل من اين ? وآن ? ور را نگاه مي ? کردند. نگاهي به مانيتور مترو انداختم که بدون صدا خبرها و آگهي ? ها را اعلام مي ? کرد. آگهي استخدام، اعلامِ اعتصاب مکرر مترو، اتوبوس ? ها و شرکت هواپيمايي لوفتانزا.

ياد سيمونه افتادم که در جمعه ? بازار نان و کيک مي ? ف روشد و از او تخم ? مرغ مرغداري ? اش و گردوي مزرعه ? اش را مي ? گيرم. سيمونه پُکي به سيگار زد و ? گفت: «صداي تمام کشاورزان اروپا بلند شده. بعد از جنگ در اوکراين بازار خيلي کساد شده. دولت سوبسيدهاي ? مان را قطع کرده و سوخت گران شده.»

سيگارکشيدنش که تمام شد، سرش را به ط رفم آورد و يواش گفت: «محصولات اوکراين جاي محصولات ما را گرفته.» و درِ ماشين سيار نانوايي ? اش را باز کرد که با همکارش به فروش ادامه دهد.

از کار که برمي ? گشتم، قطار پر بود و از سکوت صبحگاهي خبري نبود. در ايستگاه مرکزي شهر پياده شدم. در انبوه جمعيت از ايستگاه خ ارج شدم. چند قدمي که رفتم، گروهي بي ? صدا با لباس ? هاي سرتاپا سفيد که فقط صورتشان پيدا بود، به ? فاصلة منظم ايستاده بودند و هر کدام پلاکاردي در دست داشتند. روي همة آن ? ها درشت نوشته شده بود: «آزادي». تنها يکي از آن ? ها که سرتاپا نارنجي پوشيده بود، روي پلاکاردش نو شته بود: «جوليان آسانژ».

مردم اکثراً از کنارشان رد مي ? شدند و به راه خود ادامه مي ? دادند. طي روزهاي اخير زياد اين گروه را در شهر ديده ? بودم. لحظه ? اي ايستادم و به گروه بي ? صداي معترض خيره شدم. دو نفر پشت سرم حرف مي ? زدند.

- چند هفتة ديگر جلسة دادرسي آسانژِ ژورن اليست در لندن است.

- توي زندان به ? خاطر افشاي جنايات جنگي پوسيد.

از آن ? جا دور شدم. نگاهي به موبايلم انداختم؛ صفحه ? هاي فارسي هم پر از درد و اعتراض بود.

(هفته نامه نسیم جنوب، سال بیست و ششم، شماره 1077)

مرتبط:
» خاورميانة هميشه ناآرام [حدود 1 سال قبل]
» بي‌خانمان‌ها [حدود 1 سال قبل]
برچسب ها:
مژده مواجي

نظرات کاربران
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما: