طراحی سایت
تاريخ انتشار: 25 مهر 1403 - 09:42

دوره راهنمايي سخت‌ترين مقطع تدريس است چون بچه‌ها در زمان حساس بلوغ و حالات و  دگرگوني‌هاي اين سنين قرار دارند و سرکشي‌ها و رفتارهاي غير قابل پيش بيني از آن‌ها سر مي‌زند که مهار وکنترل آن‌ها بايد با سعه صدر همراه باشد،  با ورودم به کلاس، مبصر بر پاي بلندي گفت و من پس از بر جا گفتن مستقيم رفتم...

 

خاطرهاي از يک زوج فرهنگي بازنشسته

به ياد 30 سال دوران خوش معلمي

ابراهيم بشکاني

يادش بخير با همه سختي و ملالت اما توام با نشاط، زود گذشت! شايد به خاطر نيروي جواني و عشق به زندگي بود که آنچنان گذرانديم.

داشتن چهار فرزند قد و نيم قد، خود به تنهايي چالشبرانگيز بود، مخصوصاً اينکه دوتاي آخري با فاصله يک و نيم سال به مانند دوقلو و شير خوار بودند، يکي از شير مادر و ديگري از شير خشک تغذيه ميکردند.

يکي از شبهاي زمستان بود عقربه ساعت از 12 شب گذشته بود ولي خانم هنوز در آشپزخانه مشغول درست کردن ناهار فردا ظهر بود، با وجودي که هر دو معلم بوديم ولي ياد ندارم هيچ روزي از مدرسه بيائيم و غذاي مانده يا به اصطلاح حاضري خورده باشيم، هميشه غذاي گرم آماده بود. معمولاً خواباندن بچهها بدينصورت بود که يکي روي پاي من و ديگري روي پاي مادرش بخواب ميرفتند، آن شب يکي از آنها خيلي بيتابي ميکرد و خواب نميرفت حتي به رسم آن زمان شربت  گيريپواتر و يا گريپميچر هم بهش داديم (که بعدها مشخص شد اين شربتها به خاطر داشتن مرفين بچهها بخواب ميرفتند و ديگر ممنوع شد)باز هم آرام نشد، خلاصه تا صبح خواب درستي نرفتيم، صبح زود بلند شديم و آهسته دو تا بچه بزرگتر را که دبستاني بودند از خواب بيدار کرديم و با سرعت هرچه تمامتر  صبحانه آماده کرديم، مادرشان با يک دست لقمه تغذيه بچهها را ميپيچيد و با دست ديگر خودش لقمهاي ميخورد، خلاصه در زماني کوتاه به کمک همديگر بچهها را آماده کرديم سپس در خواب لباس و پوشک دو بچه کوچک هم که تازه به خواب رفته بودند عوض شد و وسايلشان را در کيف گذاشته و همگي آماده رفتن شديم، من فوري ماشين ژيان قرمز رنگم را روشن کردم و همگي سوار شديم و به طرف دبستان معيني حرکت کرديم و دو تا دختر بزرگتر دبستاني را تا درب حياط مدرسه بدرقه کرديم و به طرف مهد کودک فرهنگيان به راه افتاديم. وقتي به چهره نوزادان در خواب خوش مينگريستيم که در سرما درون ساک مخصوص گذاشته بودند و يا کودکاني که چادر مادرشان را محکم ميگرفتند و با گريه نميخواستند از آنها جدا شوند و مادر اشک ريختنش را از فرزندش پنهان ميکرد دلم ميسوخت و در دل مي گفتم چه ميشد مادر و فرزند در خانه کنار هم ميماندند و اينچنين با هم وداع نميکردند، ولي چارهاي نبود، بايد زندگي کرد. خانمم چون دوره مربي کودک گذرانده بود در مهد کودک فرهنگيان مشغول به کار بود و از اين نظر تا اندازهاي خاطر جمع بوديم، مادري که ديشب تا صبح خواب نرفته و حالا علاوه بر نگراني از مريضي فرزندش، مواظبت از تعداد زيادي کودک ديگر هم به عهده داشت چون آنها هم مثل فرزندان خودش بودند و به خاطر دوري از والدينشان هميشه ترس و نگراني در وجودشان موج ميزد، حال سرپرست يا همان مربي بايد به آنها عشق و لبخند نثار ميکرد و با رفتاري مادرانه و مهربانانه اعتماد آنها را جلب و به آنها آرامش و آسايش ميداد هرچند خودش خستگي و بيخوابي کشيده بود ولي بايد تمرين خنديدن و از اين فرشتگان  نگهداري ميکرد، چون آنها گناهي نداشتند که تاوان خستگي و بيخوابي و نگراني او را بدهند. پس از خداحافظي از آنها به طرف مدرسه راهنمايي اميرکبير محل تدريس خودم به راه افتادم. زماني به آنجا رسيدم که بچهها وارد کلاس شده بودند، بدون رفتن به دفتر و سلام عليک با همکاران، مستقيم به کلاس رفتم.

دوره راهنمايي سختترين مقطع تدريس است چون بچهها در زمان حساس بلوغ و حالات و  دگرگونيهاي اين سنين قرار دارند و سرکشيها و رفتارهاي غير قابل پيش بيني از آنها سر ميزند که مهار وکنترل آنها بايد با سعه صدر همراه باشد،  با ورودم به کلاس، مبصر بر پاي بلندي گفت و من پس از بر جا گفتن مستقيم رفتم روي صندلي پشت ميز نشستم، به خاطر بيخوابي شب گذشته احساس خستگي و گيچي ميکردم و حال خوبي نداشتم، ولي يک لحظه بهخود آمدم که چرا من بخواهم خستگي و بيحوصلهگيم را به آنها منتقل کنم،  فورا از جا بلند شدم و با صداي بلند صبح بخيري گفتم و خود را قبراق و سرحال نشان دادم، در يک کلاس 30 الي 40 نفره  دانشآموزاني با روحيات و خلقيات مختلفي وجود دارد، يکي خوشحال يکي غمگين، يکي بيمار، يکي رنجور و افسرده، يکي يتيم يا فرزند طلاق، ديگري  تک فرزند يا از خانوادهاي پر اولاد، يکي شهري، ديگري روستايي و... پس بايد مثل يک هنرپيشه رفتار کرد و از جان و روح خود مايه گذاشت و تمام فکر و حال خراب خود را پشت در رها و فراموش کرده و وارد کلاس شد تا شايد بتواني مرحمي شوي بر زخمهاي هک شده بر روح و روانشان و التيام بخش قسمتي از آن شوي و با عشق و آگاهي و دانايي همه را به مکتب درس خويش فراخواني. 30 سال هر روز اين کار را ادامه داديم و گذشت، و حالا فقط يادي و خاطرهاي از آن زمان باقي مانده و چه شيرين است در اين زمان بازنشستگي وقتي مشاهده ميکني زحماتت به ثمر نشسته و در اجتماعات و يا مشاغل که ميروي شخصي تو را آقا صدا ميزند و سلام ميکند و با يادي از خاطرات محصلي گذشته اگر بتواند کاري برايت انجام ميدهد، مثل چندي پيش زمانيکه در اطاق عمل بيمارستان چشمم به دکتري افتاد که با مهرباني مرا صدا کرد و پس از احوالپرسي خاطرهاي از دوران محصلي خودش را با من يادآور شد و سپس به من روحيه و آرامش داد. 

 

برچسب ها:
ابراهيم بشکاني

نظرات کاربران
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما: