طراحی سایت
تاريخ انتشار: 25 مهر 1403 - 11:20

فرهاد امینی: سرنوشت مرا به بوشهر عزيز کشاند و مستقيم به پايگاه آمار بوشهر در سپاه بهداشت بوشهر اعزام  شدیم.  من از تهران بخاطر اين که بازيکن فوتبال بودم با عده اي از دوستان ورزشکار بدون هيچ شناختي از بوشهر، در سال1352 عازم بوشهر شديم و خود را به سپاه بهداشت در خيابان سنگي روبروي کلانتري يک بوشهر معرفي نموديم...

خاطرات فرهاد اميني بازيکن پيشين ايرانجوان و پيشکسوت فوتبال تهران و بوشهر(1)

 

سرنوشت، مرا به بوشهر عزيز کشاند

 

سلام با عشق به شما و همه همکاران گرامي‌تان در هفته نامه وزين نسيم جنوب و خوانندگان فهيم‌تان، من فرهاد اميني فرزند سيد احمد اميني، متولد 1328  تهران، متأهل داراي دو فرزند پسر به نام‌هاي محمد امين (دکتراي معماري از فلورانس ايتاليا) و ايمان (دکتراي آي تي از استراليا)، همسرم ليلا برزگري (دکتراي باليني از دانشگاه رودهن)، هستم.

 

علاقه به فوتبال از کودکي

 

ازکودکي در خانه پدري واقع در ابتداي محله نظام‌آباد تهران به گفته مادرم و خاطرات‌شان، چون حياط ما بزرگ بود و حوض بزرگي هم در وسط حياط قرار داشت و دور و بر آن پر از گلدون‌هاي شمعدوني بود و من هم فرزند نخست بودم و مورد توجه، با ابتکار مادر با جوراب‌هاي پدر و با حوصله توپ‌هاي کوچکي مي‌ساخته و زير بغل مرا مي‌گرفتند و تاتي تاتي مرا به جلو مي‌بردند و زماني که پاي من به توپ جورابي مي‌خورد مادرم کيف مي‌کرد و قهقه و من نيز همزمان مي‌خنديدم، و اين سرگرمي و تمرين آن‌قدر روزها تکرارشد که براي مادر و فرزند عادت و زمان خوشي را دربرداشت، تا اين‌که در سه سالگي من با اراده ضربه مي‌زدم و ذوق‌کنان مي‌خنديديم وخلاصه در چهارسالگي و پنج سالگي درحياط خانه با توپ‌هاي بهتري چون پرتقال وسيب و نارنج و در نهايت توپ ماهوتي و لاستيکي و پلاستيکي آن‌قدر تبحر پيدا کردم که در بازي‌هاي کوچه و محله و منطقه معروف شدم وزين پس در دبستان که حياط مدرسه بزرگي بود و فضاي مناسب با توپ پلاستيکي، در سن هفت سالگي کاملا آشنا و عاشق توپ شدم.

 

پيوستن به باشگاه ديهيم علي دانايي‌فرد در سيزده سالگي

 

در زمان‌هاي قديم تهران آن‌قدر مثل امروز بزرگ وشلوغ و پر جمعيت نبود، شايد ده دوازده تا محله بود و همگي داراي زمين‌هاي فوتبال و هر ساله در محلات تهران، کاپ‌هايي برگزار مي‌شد که تعدادشان هم بيش از ده تا نبود، ولي کساني که اين مسابقات را برگزار مي‌کردند، شناخته شده و از اهالي ورزش و انسان‌هاي شريف و پاک و داراي اعتبار بودند و همگي مورد اعتماد.

 

من در محله خودمان در سن سيزده سالگي معروف شده بودم و داراي شهرت و محبوبيت و يک گلزن حرفه‌اي، نخستين بار با رخصت از پدرم در تيم محله‌مان درکاپ قو که استاد علي دانايي‌فرد باني و برگزارکننده‌اش بود، شرکت کردم، زمين بازي در استاديوم امجديه بود، زمين خاکي سمت چپ درب ورودي خيابان مفتح فعلي دورتادور زمين شمشاد بود. من در آن بازي چنان به چشم آمدم و درخشيدم که استاد علي دانايي‌فرد بعد از اتمام مسابقه، از پدرم اجازه گرفت و اسم مرا يادداشت کرد و خواهش کرد که ديگر در مسابقات کاپ قو شرکت نکنم و آدرس باشگاه ديهيم در انتهاي خيابان  نظام آباد را داد و از پدرم خواست که در تمرين تيم آن‌ها شرکت کنم، پدرم قطعي جواب نداد ولي متقاعد شد که حتما مرا در روز تمرين به آن محل ببرد و خلاصه من در يک روز سه‌شنبه ساعت پنج به اتفاق پدرم به آن زمين مراجعه کرديم و آن‌قدر با استقبال مواجه شديم و خوشم آمد و در آن بازي و تمرين درون تيمي با پيراهن تيم ديهيم که راه راه بود و شماره‌اش هم به انتخاب من هفت بود، خوب بازي کردم که نخستين مربي‌ام زنده ياد علي آقا دانايي‌فرد شدند که در پيشرفت و درخشش من در مستطيل سبز بعد از مادر و پدرم حق بزرگي به گردن من دارند.

 

بعد از تيم ديهيم در تيم‌هاي نگهبان و افسر سال1346  براي مدت کوتاهي در مسابقات غير رسمي در شهرستان‌ها در تيم تاج  و سپس چند بار مستر رايکوف مرا دعوت کرد و نام مرا درليست خود يادداشت کرد وبه اردو فرا خواند، اما هرگز پدرم موافق خوابيدن يک شب ما بيرون از خانه نبود. چون معتقد بود سن و سال من نسبت به بقيه کمتر بود و در اردوهاي طولاني چند روز دور از خانواده و ايشان هرگز پذيرا نبودند.

 

چگونگي پيوستن به تيم تاج تهران

 

از نوجواني در تيم محله خودمان (نظام آباد) که تعداد بسياري از بازيکنان بزرگ را پرورش داده بود و داراي زمين‌هاي خاکي بسيار بود که نزديکترين آن به خانه پدريم، باغ بزرگي بود که چند زمين در آن‌جا وجود داشت و بخاطر درختان کاج که لانه کلاغ‌ها بود به باغ کلاغ‌ها معروف شده بود، در اين زمين بازيکنان ملي بزرگي رشد و پرورش يافتند و از اين محله به تيم‌هاي باشگاهي و سپس به تيم ملي راه يافتند، آقا مصطفي عرب، ناصر خان ابراهيمي و آقا مهدي کشاورز دروازه‌بان ملي و امير خان زرندي و عباس آقا کردنوري و بسياري ديگر چون من که بخاطر سن کم در تيم دوم محله‌مان به مربيگري ناصرخان حجازي و بعدها در باشگاه ديهيم به مربيگري استاد علي آقا دانايي‌فرد و سپس در زير مجموعه تاج و در سال1346 به اتفاق دوست عزيزم آقا مهدي حاج محمد هر دو از ديهيم به تيم بزرگ تاج رفتيم که خود داستاني طولاني دارد، آقا مهدي حاج محمد بازيکن چپ پاي تکنيکي در حال حاضر سخت بيمار است و نياز به دعاي خير همگي به ويژه خوانندگان گرامي هفته نامه وزين نسيم جنوب دارد.

 

رفتن به تيم برق و راه آهن تهران

 

 با آمدن منصور خان امير آصفي و پادرمياني ناصر خان ابراهيمي و ايرج خان قليچ خاني، به برق تهران رفتم و بازي‌هاي خوبي هم انجام دادم و مورد توجه تيم‌هاي دارايي و عقاب و راه‌آهن قرار گرفتم. يک سال هم در تيم خوب راه‌آهن بازي کردم و بازيکنان بزرگي داشتيم که گربه سياه تيم‌هاي بزرگ بوديم.

 

در سال1352 در تيم آتش‌نشاني به مربيگري علي آقا کاظمي و اصرار مرحوم مجيد خان روستا دروازه‌بان ملي که در تيم دبيرستان اديب بوديم و از بازيکنان بزرگي چون پرويز خان قليچ‌خاني و جعفرخان کاشاني و پرويزخان ميرزاحسن و آقا‌مهدي مناجاتي و آقا مرتضي شرکاء و آقامهدي کشاورز دروازه‌بان بزرگ ملي بهرمند بوديم و در آن سال تيم فوتبال دبيرستان اديب رتبه نخست آموزشگاه‌هاي تهران شد.

 

مصدوميت جدي در بازي‌هاي در مسابقات دانشگاه‌هاي کشور

 

مسابقات دانشگاه ها در سال 1352 در شهر تبريز در دانشگاه پهلوي برگزار شد، درآن سال بهترين بازيکنان تيم ملي کشور، چون پرويز خان قليچ‌خاني و ناصرخان حجازي و خيلي‌ها در دانشگاه‌هاي مختلف تحصيل مي‌کردند و تيم ما داراي چند بازيکن ملي بود و روز بازي ما (مدرسه عالي ترجمه) با دانشگاه ملي يک بر صفر جلو بوديم و در يک صحنه، من از قلب دفاع آن‌ها فرار کردم و نزديکي‌هاي هجده قدم بودم که ديگر چيزي نفهميدم و زماني به هوش آمدم که خود را روي تخت بيمارستان ديدم و همه بازيکنان به عيادتم آمده بودند.

 

 بعدها دوستان گفتند در آن صحنه بازيکن بااخلاق و بسيار باشخصيت آقاي سهام الدين ميرفخرايي از پشت سر تکل زده و من سرنگون شدم و پارگي رباط تحتاني و جابجايي چند مهره کمرم که به عمل انجاميد و گچ هم از زانو تا کمرم گرفتن و استراحت مطلق و با هواپيما مرا به تهران منتقل کردند و براي اين‌که پدر و مادرم شوک نشوند، برادرم مرا مستقيم به خانه مادر بزرگم در محله نارمک برد و خلاصه پس از يک‌ماه با مشورت دوستان و راهنمايي استاد ورزش و مدير مدرسه عالي ترجمه جناب آريانپور‌    ، قرار شد براي اقدام به معافيت پزشکي با آن شرايط و وضعيتم به نظام وظيفه مراجعه کنم و سپس براي ادامه تحصيل مجدد به دانشگاه برگردم. وقتي براي معافيت اقدام کردم، مورد قبول واقع نشد و چون من قبلا چند واحد آمار خوانده بودم مرا به پايگاه سپاه بهداشت قسمت آمار فرستادند.

 

سرنوشت، مرا به بوشهر عزيز کشاند

 

اين‌گونه بود که سرنوشت مرا به بوشهر عزيز کشاند و مستقيم به پايگاه آمار بوشهر در سپاه بهداشت بوشهر اعزام کردند.

 

من از تهران بخاطر اين‌که بازيکن فوتبال بودم با عده‌اي از دوستان ورزشکار بدون هيچ شناختي از بوشهر، در سال1352 عازم بوشهر شديم و خود را به سپاه بهداشت در خيابان سنگي روبروي کلانتري يک بوشهر معرفي نموديم.

 

دوستاني که با من به بوشهر آمدند و حقيقت بيشتر بخاطر من، همگي ورزشکار بودن: واهيک ميناييان، حميد حقي، حميد کاکاوند، رضا رئوفي و عباس دوستدار که بيشتر در بيرون از شهر بوشهر مانند بنه‌گز، چاهکوتاه، اهرم، خورموج، کاکي، محمدعامري، دلوار، ساحل رزمي، آبپخش، دهکهنه، کلمه و سيامکان و... مشغول بکارشدند.

 

به هر روي چون من و واهيک ميناييان هرجا اعزام مي‌شديم قبلا مي‌گفتيم فوتباليست هستيم و دوست داريم کنار هم باشيم، زماني‌که خود را معرفي مي‌کرديم، مورد توجه و احترام قرار مي‌گرفتيم، ما را به پايگاه سپاه بهداشت بوشهر که از قبل نام مرا ارسال کرده بودند، اعزام و معرفي کردند.

 

 

روزهاي نخست ورود به بوشهر در سال 1352

وقتي در سال1352 به بوشهر آمديم چند روز در بدترين مکان در مسافرخانه‌اي بنام کسري که فقط نام زيبايي داشت و بس و ديگر هيچ، اسکان يافتيم. آن‌قدر مکان بي‌کيفيت و کثيف بود که فقط زماني‌که خسته و در حال بيهوشي بوديم جهت خوابيدن و بعد از روي ناچاري در يک اطاق شب را تا صبح سر مي‌کرديم و سحرگاه به کنار دريا و سپس براي صرف صبحانه به قهوه‌خانه عبدل جنب مهمان‌پذير پارس و ساعتي بعد در کوچه پس کوچه‌هاي بوشهر و بازار و خيابان‌هاي اطراف مسافرخانه کسري و محله‌هاي قديمي و ظهر هم درکافه‌هاي کوچک با غذاهاي خوشمزه، زمان را سپري مي‌کرديم و منتظر بعدازظهر و يک محل جديد براي تمرين فوتبال و بعد دريا و يا همان ساحل قديمي که يک تنه درخت پير داشت و رختکن ما هم بود. شايد بهترين خاطره‌ام همان  مکان باشد که چون يک هتل هفت ستاره بود، يک روز کامل را به عشق چاي و نوشابه و غذاي مردي زحمت کش و با اخلاق سپري مي‌کرديم و در نهايت با شکم سير به سمت خوابگاه مي‌رفتيم. بعدها با مهمان‌پذيرهاي تهران و پارس و رجبي آشنا شديم و يک دور کامل هم آن‌جا بوديم و يواش يواش راه و جا و تفريحگاه و سينما فانوس را هم بلد کرديم و هفته دوم در شهر بوشهر با مردمان خونگرم و مهربان و با معرفت، احساس خوبي پيدا کرديم و روز و شب خود را با بهترين شکل برنامه‌ريزي و تمرين فوتبال و دريا و سينما و استراحت مي‌گذرانديم. (ادامه دارد...)

 

 

 

خاطرات فرهاد اميني بازيکن پيشين ايرانجوان و پيشکسوت فوتبال تهران و بوشهر(2)

 

دعوت توراني و گرانبها براي پيوستن به تابان (شاهين)

 

 

آشنايي با فوتبال بوشهر

 

در سال 1352 در نخستين روزهاي هفته حضور در بوشهر، من به اتفاق هم اطاقي و دوستم واهيک ميناييان در پشت گرمابه شهرداري در يک زمين خاکي تمرين دو نفره و بعد با بچه‌هاي همان زمين، فوتبال بازي مي‌کرديم. در يکي از اين روزها اتفاقي به تمرين تيم تاج رفتيم و اجازه گرفتيم و بعد از تمرين درون تيمي بازي کرديم. مرحوم حسين آقا غريبي به ما لطف کردند و بازي دادند و خيلي خيلي خوشحال شديم چون تيم‌شان داراي چند بازيکن سطح بالا و فوتبال فهم بود که بعدها افتخار بازي کنارشان را پيدا کرديم، مثل حاج مجيد مشايخ و آقاي اهرمي‌نژاد و سهراب خان پناهنده و تني چند که خيلي خوب بازي مي‌کردند.

 

اما حقيقت جو حاکم در تيم‌شان براي من سنگين بود به ويژه آن نظم و انضباط و رابطه بين سرمربي و بازيکنان جدي نبود و شوخي‌هاي بيش از اندازه باعث شد که در ذهنم باقي بماند و ما چون مهمان بوديم و عبوري، ديگر کسي را نديديم.

 

 

حضور در تمرين تيم تابان (شاهين)

 

 در همان هفته‌هاي نخست زندگي در بوشهر، به استاديوم بوشهر رفتيم و دور زمين مي‌دويديم که يک تيم ورزشي با البسه بسيار زيبا و قشنگ و خيلي هم پرتعداد، تمرين فوتبال مي‌کردند، من هم باتفاق واهيک ميناييان چند دور زديم و هر از چندگاهي نيم نگاهي هم به زمين سفيد و گچي ولي صاف و کارهاي بازيکنان مي‌انداختيم. در يک صحنه که من و واهيک پرفشار کار مي‌کرديم و با صداي دست نخست عقب عقب و بعد با دست بعدي به جلو مي‌دويديم، يک توپ به نزديک من آمد و نگاهي کردم و با دست اشاره کردم که من برايتان ارسال مي‌کنم و خيلي خوشحال شدم و عطش شديدي داشتم و گويا تشنگيم با توپ رفع شد، مثل همه فوتباليست‌ها يکي دو ضربه زدم و با يک شوت دقيق به نفري که در حال آمدن به سمت توپ بود رساندم و لحظه‌اي بعد يک صداي مردانه و پرانرژي بلند گفت تشکر جوان. روبرگرداندم ديدم يک مردخوش هيکل با سبيل‌هاي مردانه که به هنرپيشه هاي فيلم شباهت بيشتري داشت تا يک تمرين‌دهنده و يا مربي، من هم با لهجه تهروني بلند گفتم خواهش داداش.

 

دور بعدي تمام نشده بود و خيس عرق شده بوديم که هنوز به نيمه نرسيده بوديم که دو تا بازيکن خوش‌قد و قواره و کمي نسبت به بقيه بزرگتر نزد ما آمدند و پرسيدن شما فوتباليست هستيد؟ من ذوق زده و خوشحال گفتم بله هر دو فوتبال بازي مي‌کنيم.گفتند اگر دوست داريد بياييد با ما بازي کنيد.

 

خيلي خوشحال شديم که بعد از مدت‌ها مي‌توانيم پا به توپ بشويم و خدا خدا مي‌کرديم که بازي به ما برسد، چون تيم اصلي را چيده بودند و منتظر تيم ذخيره و يا تيم تمريني بودند و از آن‌جايي‌که تعدادشان زياد بود من قلبا خدا خدا مي‌کردم که بازي به ما و يا من حداقل برسد، واهيک زياد مثل من شور و هيجان نداشت، هنوز در غم دوري از خانواده بود ولي من عاشق توپ و بازي و فوتبال و رفاقت بودم. تا يادم نرفته بگم دو نفري که سمت ما آمدند مردان خوشنام و بياد ماندني احمدخان توراني و غلام خان بوالخيري بودند و آن مرد خوش‌تيپ و با معرفت، آقا جواد گرانبها، هر سه از مردان تکرار نشدني و خوشنام و با معرفت‌هاي دوران خود، که همواره قابل احترام براي اهالي ورزش در بوشهر و استان، يادشان گرامي و روح‌شان شاد.

خلاصه جناب جواد گرانبها از من پرسيد کجا بازي مي‌کني و من ترس از اين‌که پست خود را بگويم و بازي به من نرسد، فوري گفتم همه جا آقا همه جا مي‌تونم بازي کنم، و بعد گفتند چه پستي؟ مجدد با ترس و دلهره و دلشوره گفتم فوروارد فوروارد آقا. سپس با خوشرويي و قيافه مردانه‌اش گويا فهميده بود من چقدر مشتاق بازي هستم گفت هر جا باشي بازي مي‌کني، پست خودت کجاست؟ با خوشحالي و اعتماد به نفس بالا اين‌بار محکم گفتم آقا من گوش راست هستم و شماره‌ام هم هميشه هفت است و اشاره به پيراهن آبي شماره هفت خود کردم. سپس گفت دوستت کجا بازي مي‌کنه؟ گفتم هافبک. بعد بلند گفت شما برو روي خط گوش راست و به دوستت بگو بياد اينجا هافبک. خدا مي‌داند که الان هم بعد از نيم قرن که مي‌گويم، گويي همان لحظات شيرين و پاک و عصر مرام و معرفت است و در کنار بزرگان و مردان خدا ترس و پاک که جان و مال خويش را در راه تداوم فوتبال و جوانان آينده‌دار اين مرز و بوم هزينه کردند و اکنون شاگردان و فرزندان و نوه‌هايشان نام بوشهر را جهاني مي‌کنند.

 

به هر روي بازي شروع شد و چه روز خوبي را با يک نمايش دلپذير و پر از صحنه‌هاي قشنگ به اتمام رساندم.

 

خلاصه درآن ميدان آزمايشي که شايد من بيشتر زير ذره‌بين بودم خوب درخشيدم و تا آن‌جا که داداش مرتضي مصلح که جواني محجوب و بااخلاق بودن مورد اعتراض قرار گرفتند و بزرگان تيم به ايشان ايراد مي‌گرفتند که اين بالاسوني راتخريب کن و بگير و نذار نفوذ کند. من يک لحظه ديدم مرتضي علي مصلح کمي آشفته و رنگ از رخسارش پريد و به او نزديک شدم و عذرخواهي کردم و گفتم مرا ببخش و اين بزرگمرد و جوان در آن روزگار گفت نه بابا اشکالي نداره بازيت را بکن. در صحنه‌اي ديگر وقتي يک حرکت خوب کردم و به قلب دفاع زدم و روي نقطه پنالتي يارم را ديدم و با يک بغل پا به وي پاس دادم و او هم گل زد، نتيجه دو بر يک شد و ما يکي از گل‌ها را پاسخ داديم، همه فهميدن که شماره هفت فوتبال بلده و درست همان لحظه برادر عزيزم علي مصلح آهسته گفت چه حرکتي کردي، تهران فوتبال بازي مي‌کردي؟ و من به آرامي و خوشحال از روحيه و مرام و معرفتش گفتم آري. از همان‌جا طناب دوستي من و علي مصلح چنان گره‌اي خورد که تا هنوز در افسوس اين هستم که  علي چقدر زود ما را ترک کرد. در بوشهر  و کرمانشاه در جام تخت جمشيد وقتي براي کمک به تيم محبوبم ايرانجوان بوشهر کنارم بود، چه خاطرات و چه آرزوهايي براي هم داشتيم و خوش بوديم.

 

دعوت به جلسه رستوران صدف

 

بعد از بازي همگي به گرمابه شهرداري نزديک استاديوم رفتيم و بعد از ساعتي همه آماده رفتن به خانه که اين‌بار احمد خان توراني جلو آمدن و با احترام و با مهرباني و متانت خاص خود به من گفتند شما ساعت هفت شب بياييد نزديک سينما فانوس و بغل ساندويچي طبقه بالا رستوران صدف، من و آقا جواد هم آن‌جا هستيم و ساعتي کنار هم حرف مي‌زنيم. من هم تشکر کردم و مجدد آدرس درست را گرفتم و خداحافظي کرديم.

 

من هم خوشحال شدم و هم نگران چون متوجه شدم مي‌خواهند راجع به فوتبال و احتمالا فقط با من حرف بزنند، تقريبا بيشتر دلشوره من از اين منظر بود، زيرا در تيم اصلي‌شان قوي‌ترين پست همانا هافبک بود که خيلي خوب و روان بازي مي‌کردند و همه شنوايي داشتند از دو هافبک خوش فکر و دونده‌شان. به هر روي من پس از يکي دو ساعت که با خودم کلنجار رفتم و آرام شدم، بدون حرفي با واهيک ميناييان و يا پيش‌داوري نسبت به دعوت تيم تابان و يا همان شاهين بوشهر تصميم گرفتم سرقرار حاضر شوم و چنان‌که فقط از من در خواست مي‌کردند، مي‌گفتم که ما به‌اتفاق از تهران آمديم و در يک مکان زندگي مي‌کنيم.

 

جلسه با احمد توراني و جواد گرانبها

سرساعت به رستوران و سر قرار حاضر شدم و درست در يک مکان خاص و جلوي چشم، يک ميز در بهترين نقطه رستوران دو مرد باوقار يکي تنومند و خوش هيکل و ديگري با قدي کوتاه‌تر ولي سيمايي مصمم و جدي‌تر انگاري يک‌دفعه در کافه خوزستان تهران ميدان فوزيه هستم و قراره يک سکانس فيلمبرداري بشه، چون عجيب پشت آن ميز که داراي سه صندلي بيشتر نبود و دو تا آدم مشتي و لوطي با هيبتي استوار و مردانه نشسته بودند و نگاه‌شان به من مستأصل افتاد، مرا از رويا و شوک رهانيدن و با اشاره وکمي آرام و بدون بلد شدن نام من مرا دعوت به ميزشان کردند. من هم از درون يک تکاني به خود دادم و يک سيلي به خود و سرپنجه چند قدمي هم به احترام شان دويدم. وقتي رسيدم، احمد خان توراني بلند شد و صندلي مرا جابجا کرد و سپس آقا جواد گويي بمانند فرمان فيلم قيصر گفت بشين و من هم نشستم و سلام کردم و احوالپرسي، بلافاصله گفت چي مي‌خوري، من که هول شده بودم و ديدم روي ميز انواع نوشابه‌هاي خارجي، گفتم هيچي هيچي، يهويي آقا جواد گرانبها گفت هيچي که نميشه بايست يک چيزي بخوري بگو گارسن برايت بياره هرچي دوست داري، من هم اطاعت امر کردم و گفتم از همين نوشابه‌ها از هر کدام باشد مي‌خورم ولي آب بهتر است، گفت آب که باشه ولي غذا چي؟ گفتم من دير غذا مي‌خورم حالا خيلي زود.

زمان به کندي مي‌گذشت و دقايقي سکوت که يک‌دفعه آقا جواد گفت تهران درتيمي هم بازي مي‌کردي؟ گفتم: «چند سالي براي تيم ديهيم و افسر و يکسال هم براي تاج بازي مي‌کردم».

 

گفت: «چي شد آمدي بوشهر؟» داستان را مختصر و کمي تندتر گفتم.

بعد با خوشحالي و صدايي چون يک برادر بزرگ و با الفت و مهرباني گفت: «من از بازي تو و سبک بازي و دريبل زدنت خوشم آمد به احمد گفتم اين پسره به درد ما مي‌خوره و داش احمد هم تصديق کرد، دوست داريم اين دو سال را کنار ما باشي».

 

 من هم شوک شده بودم و هم مي‌خواستم بگم ما دونفر هستيم از تهران باهم آمديم که يک‌دفعه گفت: «کجا مي‌نشينيد؟ آدرس خونتون کجاست؟» من هم گفتم: «آقا ماتازه يک هفته است آمديم بوشهر، قرار بوده سپاه بهداشت به ما جا بدهد، فعلا بهونه آوردن که سپاهيان دوره قبل بدرفتاري و شلوغ بازي و بداخلاقي کردن و ما ديگر جا نداريم، خودتون بريد اطاق اجاره کنيد».

 

کمي ناراحت شد و اخم‌هايش تو هم رفت و با صدايي گرفته تر و متفاوت گفت: «بالاخره الان کجا زندگي مي‌کني و شب مي‌خوابي؟» گفتم: «آقا تازه آمديم ميدون ششم بهمن، بالاي قهوه خونه عبدل هتل پارس هستيم ولي دايمي نيست، به دنبال يک اطاق نزديکي اداره سپاه بهداشت هستيم، حقيقت يک اطاق خوب پيدا کرديم پشت مسجد برازجوني‌ها، خونه آقا مرتضي تو فرودگاه کار مي‌کنه، آدم خوبيه، همسرش ننه باقر ايشون هم راضي شده و از ما خوشش آمده، ولي چون دوستم واهيک ميناييان ارمني هست به ما اجاره نداد».

 

کمي تو فکر فرو رفت و گفت: «خوب باشه حالا يجايي راپيدا مي‌کنيد»، من هم گفتم: «انشالله با يکي دونفر تو اداره سپاه بهداشت حرف زديم، سريدار آن‌جا آقا ماشالله آدم خوبيه، قول داده خونه آقاي نوري تو فرودگاه که يک اطاق و آشپزخونه کوچک‌     داره و تو اداره ما حسابدار است، حرف بزنه و براي‌مان اجاره کنه».

خلاصه آن شب خوشحال از دعوت دو مرد بزرگ و با معرفت که اجازه ندادن لااقل پول ميز خودمون را حساب کنيم و بعد از ساعتي رخصت گرفتم با تشکر از پذيرايي‌شان  خداحافظي کردم.  ادامه دارد...

 

 

 

خاطرات فرهاد اميني بازيکن پيشين ايرانجوان و پيشکسوت فوتبال تهران و بوشهر(3)

 

چرا به جاي شاهين، در ايرانجوان بوشهر بازي کردم  

 

دعوت ناگهاني براي بازي در ايرانجوان

 

من بازيکن اسبق خانواده تاج بودم واز زيرمجموعه آن ديهيم آغاز کردم و در سال 1346 به عنوان جوانترين بازيکن تيم تاج همراه دوست عزيز وبازيکن ملي و با تکنيک آقامهدي حاج محمد در پست گوش راست و گوش چپ تيم تاج بازي کرديم و زماني که بوشهر آمدم بعد از مدتي به دنبال تيم تاج بوشهر بودم و سپس در زمين هاي خاکي محله باغ زهرا و محله ترک‌هاي سنگي و امامزاده براي حفظ و آمادگي جسماني بازي و تمرين کرديم و يکي از آن روزها بعد از تمرين فشرده و خسته و بي‌حال در راه رفتن به گرمابه شهرداري بودم که عده اي جلوي باشگاه تيم ايرانجوان جلوي ما را سد کردند و شروع کردن به حرف زدن و پرسيدن و شوخي کردن، من هم با متانت و آرامش جواب آن‌ها را مي‌دادم، در بين آن‌ها چند جوان بودن که شايد سن و سال‌شان نهايت ده تا دوازده سال ميرسيد و خيلي خيلي بامزه و خوش تيپ بود، بالهجه شيرين بوشهري غليظ به من گفت عامو مياي سي تيم ما بازي کني؟  من که درست متوجه نشده بودم و فقط بازي را خوب متوجه شدم وکلمه تيم بهش گفتم مگه تو هم تيم داري؟ مجدد با لهجه شيرين خود گفت ها عامو تيم ما ايرانجوانه، سي کن سي کن اينجا باشگاهه‌مون است و من حقيقت ايستادم و ديدم تعدادشان يک دفعه از چند نفر به ده ها نفر رسيد و ناگهان در بين شان، مردان بزرگ و باکلاس و خوش تيپ و بسيار محترم، و چند نفري دور من جمع شدند و يک آقايي خوشرو و با وقار بسيار با ادب گفت شما مي آييد در تيم ما بازي کنيد؟ من تا آمدم جواب بدهم ديدم يک بزرگوار از اداره سپاه بهداشت و يک داش مشتي و خوش چهره که انگار چندين و چند سال است که ما را مي‌شناسد از طرف ما گفت «ها عمو چرا نمياد؟ فردا سي خودمون بازي مي‌کنه»، من مات و مبهوت مانده بودم. خدايا چه مردمان خوش قلب و ساده و خونگرمي، روکردم‌     به آشنايي که نامش حيدر خان اردشيري بود، چون ايشان را در سپاه بهداشت قسمت ترابري ديده بودم، بسيار خوشرو و خوش خنده سيمايي بود با چشماني روشن و انبوهي از مو و بسيار با اخلاق و گفتم «آقا حيدر ببخشيد اينا چي ميگن؟ حقيقت من شوک شدم، از کجا ما را مي‌شناسند و اصلا چگونه نديده و نشناخته از من دعوت مي‌کنند؟»

 

ناگهان گفتند ما بازي شما را ديديم و مورد تأييد هستيد و پسند کرديم و خوشحال مي‌شويم که قبول کنيد در تيم ايرانجوان بازي کنيد. من هم خيلي آسوده خاطر شدم و کمي آرام گرفتم و به اطراف نگاهي انداختم که ديدم تعداد نفرات زياد شدند و چند نفري دارند مرا نشان مي‌دهند و از بازي من تعريف مي‌کنند. يهويي بدون هيچ مقدمه‌اي گفتم «از کجا ميدوني من سرعتي هستم و دريبل زن؟» که جناب هوشنگ خان ميرزايي يک نشان از حرکت نمايشي مرا تعريف کرد و خداوکيلي من هنوز گنگ و گيج بودم، و مجدد گفتم «کي و چه موقع و کجا؟» که يک جوان شانزده هفده ساله با قدي کشيده و يک‌نفر ديگر که اصلا به ورزش فوتبال نمي‌خورد گفت: «ما روي ديوار بازي شما را وقتي با تيم تابان بازي مي‌کردي، ديديم و خيلي خوش‌مان آمد» و خلاصه اسم چند نفري از تيم تابان را هم آورد و گويي خبرچين و يا جاسوسي مي‌کردند و اطلاعات تيم حريف را جمع و جور مي‌کردند. خلاصه ما هم که دقايقي را اين‌گونه سپري کرديم و بدن‌مان خيس عرق بود و درحال سرد شدن، اجازه خواستم که برم گرمابه تا بعد، اين‌بار سه نفر ديگه که يک نفرشان عينکي بود و خيلي متشخص و شمرده و قشنگ حرف مي‌زد با آقاي هوشنگ ميرزايي و آقاي اردشيري محکم و جدي خواستند از ما پاسخ نهايي را بگيرند که من گفتم «شرمنده ببخشيد من چند سال فوتبال بازي کردم ولي هرگز بدون تمرين با تيمي و آشنا شدن و هماهنگ شدن بازي نکردم، اجازه بديد من بعد از مسابقه‌تان در روز تمرين با تيم شما حاضر شوم» که ناگهان آن مرد مشتي و لوطي بي تعارف گفت: «عامو فردا بايست سي تيم ما بازي کني، ما با يک تيم تهروني همشهري‌هاي خوت بازي داريم بعد مياي تمرين.»

 

خدا گواه است تا اسم تيم تهروني آمد من تکاني خوردم و قلبم نزديک بود بايستد و ذوق زده و مشتاق گفتم «تيم تهروني؟» از آن جوانمرد لوطي و داش مشتي شنيدم گفت «ها عامو تيم هماي تهرون، چند ملي پوش داره به تيم تابان هم چهارتا زده». من هول شده بودم و تند تند مي‌پرسيدم: «راست مي‌گيد، همان هماي پرويز خان دهداري؟» اينبار ده‌ها نفر پاسخ دادن و گفتن بله و نام چند نفر از بازيکنان ملي پوش هما را هم آوردند، من خيلي خيلي خوشحال شدم، چون بعد از مدت‌ها گويي خانواده خودم رفيق‌ها و دوستان را مي‌بينم، چون دوري از خانواده و طولاني شدن آن تا حدودي روحيه‌مان را ضعيف کرده بود و غربت خيلي خيلي سخت مي‌گذشت به ويژه که هنوز مسکن هم اختيار نکرده بوديم. خلاصه بزرگان تيم ايرانجوان متوجه تغيير روحيه ما و خوشحال‌مان شدند و با احساس و هيجان ما متوجه جواب شدند و من تنها حرفي که زدم گفتم «نه تمرين کرديم و نه بازيکنان تيم ايرانجوان را ديديم» که در همين زمان جناب هوشنگ خان ميرزايي گفتند «باکي نيست فردا باهمديگر آشنا مي‌شويد» و از ما قول گرفتند و قرار و ساعت بازي را گوشزد کردند و زمان خداحافظي جناب اردشيري گفت «خودم فردا با ماشين ميام دنبال شما». من هم تشکر کردم و به اتفاق واهيک ميناييان رفتيم گرمابه شهرداري.

 

تا قبل از بازي فقط دلشوره و دلهره داشتم که آيا مرا مي‌پسندند و يا من مي‌توانم به تيم‌شان کمک کنم و استرس و دلشوره داشتم که آيا از اين فرصت مي‌توانم به نحو احسنت استفاده کنم و سرافراز شويم و يا شرمنده خواهيم شد.

 

 

چرا به شاهين بوشهر نرفتم

حقيقت پس از نيم قرن از خاطرات ورزشيم در شهر عزيز بوشهر، پرسش‌هايي در محافل و در بازار و خيابان مي‌شود و اين‌که چرا جذب شاهين بوشهر نشديد، آيا درست است که شما شب ملاقات با کادر فني تابان (شاهين) بوشهر، از آن‌ها درخواست کار و مسکن کرديد؟ و حتي چيزهاي ديگه براي برطرف کردن نيازهاي خودتان؟ من برخود وظيفه مي‌دانم براي رفع ابهام و پاسخ درست و حقيقي را بازگو کنم.

 

در آن سال متأسفانه با اين‌که تيم شاهين بوشهري از هر حيث خوب وقوي وپر مهره بود، و خيلي خيلي هم زيبا و پرقدرت بازي ميکرد در يک غافلگيري نتيجه را 4 بر صفر به هماي تهران واگذار کرد، تا آن‌جا که طرفداران شاهين شوک شدن و عصباني، واقعيت تيم هماي تهران در همان سال از تيم‌هاي پاس و عقاب و دارايي و چند تيم بزرگ ديگه امتياز کسب کرده بود و آن‌قدر خوب جنگيده بودند که تا مقام ششمي در تهران بالا آمده بودند و نتايج بازي‌هاي‌شان بسيار خوب وتيمي قابل احترام بودند.

 

و اما روز نخستين بازي من و واهيک ميناييان به‌عنوان يار کمکي و يا به عبارتي بازيکن جديد در تيم ايرانجوان در مقابل هماي تهران با درخشش بزرگان و کاپيتان تيم عباس خان شريفيان و نادرخان اقدام و رسول خان حسن پور و حميدخان اردلان و حسين حيدري (تينو) و محسن هاشمي و احمد صالحي‌زاده و برادران قدسي و دروازه‌بان، نتيجه خوبي گرفتيم در واقع مي‌توانستيم مساوي کنيم ولي 2 بر يک شکست خورديم، و از همان‌جا عصبانيت هواداران شاهين کليد خورد و کادر فني و مجموعه تيم را به چالش کشيدن و خيلي پرسش‌ها در ذهن‌شان درباره جذب نکردن ما کليد خورد که تا هنوز هم مورد ابهام هست و در موردش سوال مي‌کنند و قانع نشدن، زيرا جواب‌ها متفاوت بوده است.

 

حقيقت هرکس بود براي پاسخ به اين سوال مجبور بود فرار به جلو کند و من از شعف دلم هر آن‌چه گفتند را حلال مي‌کنم، اما سوگند به شرافت انساني و به جان هر دو فرزندم، هرگز از آن‌ها چيزي درخواست نکردم و آن‌قدر با مهرباني و عطوفت و احترام با من برخورد کردند که من شيفته مرام و مردانگي آقاي جواد گرانبها و آقاي احمد توراني و آقاي غلام بوالخيري شدم، من به محض ورود به بوشهر به اتفاق واهيک ميناييان و ده نفر ديگه سپاهي بهداشت مثل حميد کاکاوند و حميد حقي و رضا رئوفي و بچه‌هاي ديگر خود را به سپاه بهداشت در خيابان سنگي روبروي کلانتري يک معرفي کرديم و پس از معرفي، يک هفته وقت داشتيم تا خود را به پايگاه سپاه بهداشت معرفي کنيم، پس ادعاي کار و خواست ما از شاهين بوشهر، بهانه‌اي بيش نيست و از طرفي ما آن زمان هنوز در مهمانپذير پارس روبروي غذاخوري حاج حسين پاسيار زندگي مي‌کرديم و زماني‌که از من نشاني خانه‌ام را پرسيدن من به آقا جواد گرانبها عرض کردم که هنوز جاي مناسبي پيدا نکرديم که آدرس خدمت‌تان بدهم و به احتمال قوي تصور کردن که تمايل ندارم آدرس بدهم و يا به طرقي خواستار خانه و کاشانه شدم که شکر خدا آنقدر از نظر مالي تأمين بودم و تحت تکفل خانواده و بي نياز از هر نيازي که پس از مدتي از منزل ننه باقر در پشت مسجد برازجوني‌ها (توحيد) به محله فرودگاه رفتيم و يک خانه دربست اجاره کرديم و تمام مدت در آن محله زندگي کرديم و جواب من براي قبول و پذيرش دوستان و طرفداران و هواداران جوانتر شاهيني‌هاي عزيز که همواره برايم قابل احترام هستند و با بزرگان اين تيم مثل برادران تني رابطه دارم و به دوستي به محمود ابراهيم‌زاده و احمد خان رزمي و عباس احمدي مي‌بالم، من در دوران بازي در بوشهر با همه بزرگان تيم شاهين تماسي دوستانه داشتم و حتي دارم بمانند جناب وفايي و آقاي چاپي پور، برادر مرحوم مصلح جناب سيد جلال مصلح و آقاي امير گرگوري و... .

 

بخاطر واهيک ميناييان به شاهين نرفتم

در نهايت هرگز راضي نبودم که اين جمله را بگويم ولي متأسفانه بايست عرض کنم، تيم بزرگ تابان (شاهين) در سال1352 داراي مهره‌هاي بسيار خوبي بود و در خط ميانه بهترين بازيکنان را داشت از جمله احمد خان توراني و شاه غلام بوالخيري و ابراهيم خان نجاتي و بهادرخان مصري و چند نفر ديگر و آن‌ها فقط و فقط تمايل به همکاري من به تنهايي داشتند و حقيقت من بدون واهيک ميناييان در هيچ تيم بوشهري به ميدان نمي‌رفتم، حتي براي تمرين در جلسه اول چون واهيک ميناييان مثل برادر کوچک‌تر من بود و ايشان بسيار جوان و آينده‌دار و از جوانان خوب تيم آرارات به اتفاق ورژ خچوميان بود که پدر و مادرش بدست من سپرده بودند و من هرگز واهيک را تنها نمي‌گذاشتم حتي به قيمت بازي نکردنم. اين مطلب را هرگز جايي فاش نکردم به احترام رفيق و دوستي با واهيک ميناييان عزيز، حال همه اهالي ورزش هر طور مي‌خواهند مرا قضاوت کنند و بي ريا به همه باورهاي شان احترام مي‌گذارم و از شعف دلم مي‌گويم همواره ايرانجوان و شاهين از بهترين بازيکنان بوشهر بهره‌مند بودند.

 

سرنوشت من از آن بازي رقم خورد

در پايان بازي خوب ايرانجوان مقابل هماي تهران، و نتيجه بازي ايرانجوان و تيم هماي تهران، باعث شد که عزيزان و بزرگان و مردان خوشنام مجموعه تابان بوشهر، توپ را به زمين من بيندازند و خداگواه است اصلا و ابدا راجع به پول و خانه و  کاشانه و کار اصلا حرفي به ميان نيامد و من عليرغم ميل قلبي خودم براي رفع ابهام و پاسخ نهايي اين را عرض مي‌کنم. به هر حال خواست و اراده خالق هستي بود که من شانسي در آن بازي درخشيدم و عمو دلوي عزيز و پهلوان مرا از زمين فوتبال در استاديوم بوشهر قلمدوش کرد و تا حمام دلگشا در محله کوتي در حوضچه حمام به زمين گذاشت، در واقع سرنوشت من از آن بازي رقم خورد و خداوند منان سرنوشتم را به زيبايي نوشت و من نيم قرن است که شاگرد مکتب ايرانجوان بوشهر هستم و بخود مي‌بالم و افتخار مي‌کنم.

 

 

خاطرات فرهاد اميني بازيکن پيشين ايرانجوان و پيشکسوت فوتبال تهران و بوشهر(4)

 

خوش شانس بودم که پيراهن ايرانجوان را پوشيدم  

 

دردسرهاي اجاره کردن خانه مجردي در بوشهر

 

واقعيت     وقتي     در     شهر  بوشهر اسکان يافتيم در همان روزهاي نخست و هفته‌هاي اول و دوم همه هم و غم ما يافتن يک خانه مناسب در موقعيت خوب بود، واهيک ميناييان را با جو حاکم در سال 1352 و مجرد بودن ما، سعي مي‌کرديم نشان ندهيم، فقط و فقط به پرسش صاحبخانه به دو نفريم بسنده مي‌کرديم، تقريبا ديگه نااميد شده بوديم و هرجا مي‌رفتيم يا ما ايراد داشتيم و يا خانه و کاشانه و نارضايتي صاحبخانه.

 

تقريبا نزديک سه هفته بود که در مسافرخانه‌ها و به روايتي هتل‌ها مانند سريال خانه به دوش آقاي کاردان جابجا مي‌شديم، که به ما يک منزل پيشنهاد شد درست نزديک پايگاه سپاه بهداشت روبروي کلانتري سنگي دقيقا پشت مسجد برازجوني‌ها(توحيد)، خونه نوساز بود، البته نه آب داشت و نه برق ولي يک چاه آب وسط حياط و يک سنگ بزرگ مثل سنگ‌هاي زيرين آسياب قديمي‌ها کف حياط و يک سطل و طناب که خيلي هم جالب بود و ما را بياد خاطرات بابا بزرگ و مادرجونم مي‌ا‌نداخت.

 

در همين هنگام صاحبخونه که يک خانم لاغر بود وارد شد و وقتي معرفي شد، من بلافاصله آن‌قدر احساس خوبي پيدا کردم که مادر صدايش کردم و برق چشمانش و طرز حرف زدنش خيلي به دلم نشست و لحني ملايم گفتم: «ننه باقر ما هم مثل اولادهاي خودت مثه باقر جان، اين منزل را به ما دو نفر اجاره بده»، گفت: «باشه ننه، آخه هنوز نه برق داريم نه آب». يک‌دفعه معرف ما گفت: «ننه باقر اينا هردو فوتباليست هستند، آب و برق را خيلي زود برايشان مي‌کشند».

 

شرط ننه باقر براي اجاره دادن اتاق

 خلاصه همه چي خوب پيش مي‌رفت که من گفتم: «مادرم به جدم قسم وقتي ديدمت قلبم گواه داد که اين خونه ما را از مسافرخانه نجات مي‌دهد و من و واهيک بالاخره بعد از چند هفته راحت مي‌خوابيم»، در يک لحظه چشمم به صورت ننه باقر افتاد که ديدم چنان اخم کرده و قيافه‌اش درهم شد که زهلم رفت، تا آمدم ببينم چه اتفاقي افتاده، که مادر مرا به بيرون خانه در فضاي باز برد و با اشاره گفت: «تو سيدي؟» گفتم؟: «آره بخدا پدرم سيداحمد اميني و من...» که نگذاشت ادامه بدهم و با يک حرف بد جلوي ارمني آورد و گفت: «چه سيدي که با يک ارمني هم سفره و هم اطاق شدي؟» گفتم: «مادرم ما از تهران براي خدمت آمديم و با هم هستيم»، ننه باقر مخالف نشست وسرسختانه و با بي‌رحمي جواب‌مان کرد، من هم چنان بهم ريختم که باعصبانيت گفتم: «عباس آقا، واهيک بيا بريم».

 

خدا شاهده، يک لحظه چشمم به صورت واهيک ميناييان افتاد و ديدم سرخ و تابناگوش قرمزه قرمز شده و سرش را پايين گرفته، از درب حياط خارج شد. من هم فوري نزديک شدم و گفتم: «واهيک نه برق داره نه آب، تازه کف حياط هم شن و ماسه ريختند، ولش کن خدا بزرگ است بريم، ناراحت نشيا» که يک‌دفعه صداي ننه باقر با لحني متفاوت و اين‌بار مهربانانه صداکرد: «آقاسيد صبر کن سيد فرهاد وايسک کارت دارم»، من هم ته دلم خوشحال شد و گفتم «مادر چي کار داري؟» با اشاره دست مرا فراخواند و آهسته و پشت به بقيه کنار ديوار آرام و يواشکي با صداي مادري گفت: «مي‌توني به دوستت صلوات ياد بدهي، اگر تونست صلوات بفرسته من حرفي ندارم، خونه براي شما،آخه ما هم مسلمانيم تو محل آبرو داريم. اگر تونستي تا 48  ساعت ديگه خونه را براي شما نگاه مي‌دارم».

 

بعد از خداحافظي از ننه باقر، با واهيک رفتيم سمت ساحل، مدتي سکوت و کمي اخم واهيک و سرخ شدن صورتش مرا کمي مضطرب کرد و نمي‌دونستم از کجا آغاز کنم که يهويي واهيک ايستاد و گفت: «من براي خودم ناراحت نيستم چون وقتي با تو به بوشهر آمدم راجع به خيلي چيزها فکر کردم و الان از تو مي‌خوام که بهترين راه حل را براي خودت انتخاب کني».

 

من گفتم: «واهيک جان تا دلت بخواد تو بوشهر خونه خالي هست و نهايت در يک مسافرخونه خوب زندگي مي‌کنيم. فکرش را نکن خدا بزرگ است».

 

خدا را شکر ديدم واهيک لبخندي زد و خوشحال شد و با تبسمي شيرين روکرد به من وگفت: «صلوات شما مسلمون‌ها هم خيلي زياده وگرنه من هم يدونه مي‌گفتم»، شايد اين بهترين جرقه‌اي بود که طي چند ماه با واهيک بودن مرا خوشحال کرد و بلافاصله گفتم: «امشب تمرين مي‌کنيم دوتايي حتما مي‌توني و بعد مي‌ريم پيش ننه باقر تخفيف هم مي‌گيريم»، واهيک چنان خنده‌اي کرد که من با همه وجود از درون خوشحال شدم و ديگه حرف را عوض کردم. فرداي آن روز به بهونه‌هاي مختلف صلوات مي‌فرستاديم و واهيک هم تا نصفه راه مي‌آمد و بعد کمي اعتراض مي‌کرد و با لهجه شيرين خودش مي‌گفت خيلي زياده و نصفه دومش را کمي مکث مي‌کرد و من با شلوغ کردن و بلند صلوات فرستادن اميدوارش مي‌کردم.

 

اجابت شرط ننه باقر و اجاره کردن اتاق

 در نهايت بعد از 48 ساعت در يک بعدازظهر خوب، رفتيم براي آزمون نهايي و قرارداد خونه و ارسال صلوات دوتايي، ننه باقر جدي و براي بخشش خداوند و  فرار از گناه و حرفي براي همسايگان به دنبال گرفتن صلوات از ما بود. با ديدن ما، خوشحال شد و زود رفت کليد خونه را آورد و ما هم براي کمي آرامش و رفع استرس و نگراني و دلشوره واهيک، يک‌بار ديگر اطاق و حياط و سرويس بهداشتي را بازديد کرديم و در نهايت براي ننه باقر و خانواده‌اش با صداي بلند و هماهنگ دوتايي صلوات فرستاديم و ننه باقر گفت: «مبارک باشه انشالله پسرهاي خوبي براي من خواهيد بود و من وخانواده‌ام و دامادم در خدمت شما هستيم» و بعد کليد خونه را دست من داد و من اجازه گرفتم تا آينه و يک قرآن را به رسم خودمان بيارم و روي طاقچه قرار دهم. ننه باقر هم با اين پيشنهاد خيلي خوشحال شد و رسما ما مستأجر شديم و ننه باقر صاحبخونه ما و بعد با يک جعبه شيريني و آينه و قرآن مجدد خدمت رسيديم و چند روز بعد هم اسکان يافتيم، اين خاطره بياد ماندني را هرگز فراموش نکرديم و هميشه با عشق و عاشقي و مهرورزي مرور مي‌کنيم.

 

(بعد از بيست سال که واهيک از آمريکا آمد ايران، من به اتفاق واهيک يک هفته آمديم بوشهر و به اتفاق به همه جا سر زديم و يک‌بار هم با کادو به منزل ننه باقر رفتيم و خيلي خوشحال شد).

 

خوش‌شانس بودم که پيراهن ايرانجوان را پوشيدم

 

من زماني‌که در سال1352 با شرح اتفاقات عديده‌اي که برايم رخ داد، خيلي با خوش‌شانسي توانستم پيراهن مقدس ايرانجوان را به تن کنم و مهمترين شعار آن زمان را در رختکن ساده و تک اطاقي که رنگي به رخسار نداشت و هنوز گچي بود و اما زينت‌بخش در و ديوارش پر بود از پرچم‌هاي يادبودي و افتخار‌آفرين و کاپ‌هاي زرين و نقره‌اي که بزرگاني پيش‌تر آن‌را کسب کرده بودند و همانا ابهت طرفداران و همدلي و اتحاد و نزديکي سردمداران و مديران و سرمربي که در لحظه آماده شدن هم بازيکنان و هم طرفداران يک‌صدا فرياد «علي و يا علي» وسپس «زن طلاق» و «تا به قبر ايرانجوان» را به زبان مي‌آوردند، را بياد دارم و مردانه پاي اين شعار از جان و مال خويش هزينه کردم تا به قولي که به نياکان خويش پس از نيم قرن داده بودم، عمل کنم.

 

هرگز سرنوشتي که به زيبايي برايم در بوشهر رقم خورد را از ياد نبرده‌ام، زيرا بعدها فهميدم اگر در همان برهه و شايد در همان سال بازيکنان بزرگي چون مرواريد سبزه و خوش‌تيپ و خوش‌استايل بوشهري مردي اخلاق‌مدار و دوست‌داشتني، گلزن و شش دانگ بنام «مندلي برزين» که هنوز جاي خالي‌اش در استان و شهر عزيز بوشهر و تيم محبوبم ايرانجوان بوشهر سبزسبز است و بازيکنان ديگري همچون راستيان‌ها و سمليان‌ها و پورچنگي‌ها و اسطوره‌اي بنام عبدالمجيد چاهيبخش که به‌خاطر اتفاق تلخ تصادف مجبور به ترک زودهنگام فوتبال شد و مرداني چون  عمو درويشي عزيز(ملقب به دلو) سرزن و با تکنيک و مغز متفکر ميانه زمين با پاس‌هاي مينياتوري و احمد خان حيدري؛ مرد سرعتي که با لقب ايرتاکسي معروف بود و جدا شدن برادران خوش‌فکر و بازي‌ساز و گلزن ميرتقوايي و... به احتمال قوي تولد من يک‌بار ديگر در بوشهر با پيراهن خوش‌رنگ ايرانجوان و آرم دوست داشتني در مستطيل خاک سفيد بوشهر اتفاق نمي‌افتاد، من همواره خالق هستي را شاکرم که من با افتخار لياقت پوشيدن لباس مقدس ايرانجوان بوشهر را پيداکردم و چون يک سرباز جان برکف حتي باتب و لرز 40 درجه حرارت و با مصدوميت و آمپول و دارو در جام تخت جمشيد در کرمانشاه بازي کردم و پيروز شديم و باعث شادي و نشاط هواداران بي‌نظير شديم که همگي عاشق مرداني که همواره ما را در تمام شهر‌ها تنها نمي‌گذاشتند، در اهواز و خرمشهر و گيلان و کرمانشاه و شيراز و حتي تهران بزرگ، طرفداراني که زمان پدر شدن و يا بيماري عزيزان خويش، باز هم با رضايت کامل خانواده، در سفر بودند و يار دو‌ازدهم تيم ايرانجوان بوشهر.

 

تيم شش دانگ ايرانجوان

 

با اضافه شدن من و واهيک ميناييان به تيم ايرانجوان بوشهر، بنا به گفته و نظرات بزرگان و پيشکسوتان تيم به ويژه استاد مجيد چاهيبخش و کاپيتان‌هاي تيم، و با حضور ما در کنار جناب باقرخان شادکامي و عباس‌خان شريفيان و نادرخان اقدام و رسول‌خان حسن‌پور و حاج حميد اردلان، تيم در سه خطوط کامل شد، چون در دروازه هم بزرگاني بودند به مانند داريوش خان رنجبر که بسيار با بازيکنان ديگر  همانند برادران قدسي آقا محمود و آقا ماشالله و احمد خان صالحي‌زاده و حاج احمد نظرزاده و حسين خان حيدري و حاج حسين وردياني و محمدآقا دشتي و آقامصطفي نظرزاده و... هماهنگ بودند و کنار تيم هم جوانان آينده‌داري داشتيم که به موقع با نظر سرمربي کمک مي‌کردند بمانند عليشاه طارمي و آقا سينا و برادران اسعدپور و يک پديده که در عنفوان جواني گلزن بزرگسالان ايرانجوان شد، جواني خاص و متفاوت باشخصيت و کمي خجول بنام آقا مصطفي قنبري که اين جوان رعنا و خوشنام را من در زمين دنبال مي‌کردم و تا پيدايش مي‌کردم به لهجه تهروني صدا مي‌زدم، چون بعضي موقع‌ها در شلوغي هجده قدم بين بازيکنان ديده نمي‌شد، چون جثه‌اي کوچک ولي سرعتي بي‌نظير و قدرت پايي عجيب داشت که وقتي به تيم اضافه مي‌شد چون تينو همان بچه محل کوتي، اکثر گل‌هاي ما را مي‌زد.

 

من کمترين افتخار داشتم در کنار اين بزرگان خوشنام و خوش استايل بازي کنم. در بين اين عزيزان در کنار بازيکنان ارزشي و باشخصيت چون نادرخان اقدام و عباس‌آقا شريفيان مرد همه فن حريف بازي کردم و همواره با خاطرات خوش اين عزيزان روزگار را سپري مي‌کنم و هرگز رابطه‌ام با تيم محبوبم ايرانجوان بوشهر قطع نشده و پس از نيم قرن با همه بزرگان و پيشکسوتان ايرانجوان بوشهر در تماس هستم.

 

 

بازيکنان بزرگي که زود آسماني شدند

حقيقت تيم ايرانجوان داراي بازيکنان ديگري هم بودند که هريک در پست خودشون بهترين بودند ولي چون خيلي زود ما را ترک کردند و آسماني شدند، حق است که نام‌شان را با احترام ذکر کنم، علي‌آقا جامه‌دار چپ پاي سرعتي که ضرب پايش بسيار زياد بود و شليک‌هاي راه دورش زبانزد. آقا يدالله خراجي گوش راست سرعتي و تکنيکي با شم گلزني بسيار بالا و مردي آرام و دوست داشتني، احمدخان پژند مردي لوطي مسلک و دفاعي متعصب و شوت‌زن و با قدرت شوت سهمگين و گلزن، و در مقاطع مختلف و بعد از سال هاي 52 تا 57 بزرگاني چون محسن خان هاشمي و آقاي خداداد برزگر و ابراهيم نجاتي و بهادر مصري و حاج مجيد مشايخ و صفر خان ربياني و حميد خان عالي حسيني و تني چند که حافظه‌ام ياري نمي‌کند.

 

 

خاطرات فرهاد اميني بازيکن پيشين ايرانجوان و پيشکسوت فوتبال تهران و بوشهر(5)

 

پايان خدمت در بوشهر و يک تصميم مهم ورزشي

 

دوران خدمت سربازي ما در شهر عزيز بوشهر، ‌محدود و مشخص بود. يادم هست روزي که برگه‌ پايان خدمت به من و واهيک ميناييان ‌دادند، واهيک همان روز با اين‌که تمرين داشتيم به من گفت: «تو با من مي‌آيي؟» کمي مکث کردم و جواب ندادم، چرا که تصميم گرفته بودم در بوشهر بمانم و براي ايرانجوان بازي کنم. ناگهان ديدم مرا در آغوش کشيد و اشک‌هاي‌مان جاري شد.

 

دقايقي در آغوش هم ‌بوديم و هر دو صورت‌هاي‌مان را از هم‌ مي‌دزديديم و قايم مي‌کرديم، من بغض کرده بودم و حالم بد شد. ناگهان واهيک با لهجه شيرين و دوست داشتنيش گفت: «از تو نمي‌تونم خداحافظي کنم، حالا چه طور بيام سرتمرين و با لباس شخصي از بازيکناني چون فلاني و بقيه خداحافظي کنم، من مسافرم و بايست تا ‌دير نشده خودم را برسونم شيراز، آن هم تنهايي و بدون تو خيلي برايم سخته، نمي‌دونم اصلا صلاح هست با اتوبوس و يا سواري برم و يا مستقيم با هواپيما برم تهرون، تازه من مي‌خوام يکي دو روز هم‌ شيراز بمانم، چون ممکنه سال‌ها اينوري نيام».

 

 من حرفاشو به جان دل شنيدم، وقتي تأييد منو ديد مجدد يهويي مرا ‌در بغل گرفت و گفت: «تو مسلمون‌ها تو مثه برادر بزرگم بودي و در بين ارامنه ورژ خچوميان بهترين بودي، هميشه مراقب و راهنماي من در زندگي و پيشرفت فوتبالم خيلي خيلي کمکم کردي.»

 

خلاصه شوق تمرين از سرم افتاد و مردد شدم که تمرين بروم و يا واهيک را تا پليس راه بدرقه کنم. دقايقي در سکوت گذشت و من گفتم: «واهيک جان من ميرم تمرين ايرانجوان، بچه ها و بزرگان تيم حتما سراغ تو را مي‌گيرند و من هم حقيقت را مي‌گويم و فضا را آماده مي‌کنم براي خداحافظي، فقط تو‌ از الان بگو چه ساعتي مي‌خواي بري که من هماهنگ کنم براي خداحافظي».

 

 قبول کرد و من خوشحال که به تمرين مي‌رسم، آن زمان ما پشت مسجد برازجاني‌ها (مسجد توحيد) خونه ننه باقر مستأجر بوديم و در جوار ما ‌داماد ننه باقر هم ‌زندگي مي‌کرد، يک شاهيني چند آتيشه به نام اصغر‌آقا تماري و همسرش فاطمه خانم و پسر بزرگ ننه باقر که هميشه خندان بود و کمي خجالتي و در مقطعي به درس رياضيش کمک مي‌کردم، فاميلي‌شان خوشدل بود، بسيار خونگرم و دوست داشتني و جاي خالي خانواده ما را اين خوبان و عزيزان پر مي‌کردند. به ‌هر روي واهيک گفت: «من اصلا طاقت خداحافظي با ننه باقر را ندارم. آن‌ها هم توي اين ساعت زير پنکه خوابيدن، چند کادو از خورموج و کاکي از قبل گرفتم و اسامي‌شان را روي آن‌ها نوشتم، توي طاقچه گذاشتم تو بهشون بده و عذرخواهي کن»، قبول کردم.

 

خداحافظي همراه با بغض و گريه

 

خلاصه آن روز واهيک ميناييان آمد سرتمرين ولي ناگهان چنان بهم ‌ريخت که اصلا نتونست برنامه‌ پيش‌بيني شده را جلو ببرد و هق هق ‌زد زير گريه و حرف برايش نيامد، چند تايي جلو آمدند و خداحافظي کردند ولي آقا مجيد چاهيبخش دست سر و روي واهيک مي‌کشيد و از من مي‌پرسيد مگه چي شده؟ دلو کله واهيک را گرفته بود، ول نمي‌کرد و هي مي‌گفت: «واهيک علي بگو علي، زود برگرد و پدر و مادرت را وردار بيار، بازي داريم بازي. جام تخت جمشيد با گرگ‌هاي تهرون بازي داريم. واهيک، مردي مرد.»

 

 خلاصه واهيک چنان صورتش قرمز و چشم‌هايش يک کاسه خون شده بود و بعضي‌ها براي عوض کردن فضاي حزن‌انگيز، شوخي مي‌کردند مثل اکبر سيروس و ناصرخان خرسند و علي ماهيني و علي‌آقا نجفي که هميشه سر تمرين حاضر بودن، احمد پژن و يدالله خراجي هم خيلي واهيک را تحويل گرفتند و خلاصه واهيک کلامي حرف نزد فقط با همه باي باي کرد و رفت.

 

خوشبختانه ويگن برادرش قبلا مطلع شده بود و پيکان جوانان گوجه فرنگيش را آورده بود بوشهر و جلوي استاديوم ايستاده بود و چند نفري چون نادرخان اقدام و عباس‌خان شريفيان و رسول حسن‌پور و محسن هاشمي و تعدادي طرفدار مثل آقاي محمديان بزرگ و حاج آقا شهرياري و عمو دلو و حاج حسين پاسيار با کادو و بزرگوار اردشيرخان حيدري چند بسته خرما و يک‌دست لباس کامل ورزشي، واهيک را بدرقه کردند و او هم با لبي خندان و تک‌آف حرفه‌اي با بوق ممتد از جلوي استاديوم بوشهر خداحافظي کرد و رفت.

ولي من آن روز ‌اصلا نتونستم تمرين کنم و حالم گرفته شده بود، تا اين‌که از شيراز فرداي خداحافظي تماس گرفت و عذرخواهي و دلتنگي و قول داد همديگر را هرچه زودتر ببينيم، من هم ‌برايش بهترين‌ها را آرزو کردم.

 

 

خاطرات فرهاد اميني بازيکن پيشين ايرانجوان و پيشکسوت فوتبال تهران و بوشهر(6)

 

جذابيت بوشهر در قلب‌هاي پر از مهر و محبت و شرافت انساني‌شان است

 

يک خاطره تلخ در بوشهر

 

بازگو کردن خاطرات تلخ باعث آزرده خاطر خودم و دوستان مي‌شود ولي در بوشهر يک اتفاق بسيار تلخ برايم افتاد که خوشبختانه با معجزه الهي جان سالم بدر بردم. نخست با اين مقدمه که هرگز به خاطر سفارش خانواده، من سوار موتور نشدم و اصلا تا همين الان هم بلد نيستم، ولي سال 1353 جلوي قهوه خانه عبدل همه دوستان جمع بودن و چاي و قليان و استراحت مي‌کردند، من هم از غذاخوري حاج آقا پاسيار بيرون آمدم و اتفاقي مواجه شدم با يکي دو نفر از موتورسوارهايي که از بنه‌گز و چاهکوتاه آمده بودند، تعارف و احوال‌پرسي و بعد از ساعتي من خواستم خداحافظي کنم که رضا رعوفي پرسيد «کجا به اين زودي؟»

 

گفتم: «مي‌خوام برم محله بهبوني و يک امانتي که از تهران برايم با هواپيما پست کرده بودند را تحويل خانواده ماندگاري بدهم.»

 

گفت: «خوب کمي صبر کن با هم برويم.»

 

 من قبول کردم و دقايقي بعد سوار موتور شديم و با سرعت راه افتاديم، همين‌طور که مي‌رفتيم من گفتم داداش رضا لطفا يواش تر برو من مي‌ترسم. خنده‌اي کرد و به شوخي گفت: «تو محله گرگان به من ميگن رضا موتوري، حالا بگذر از اين‌که تو بوشهر تو گروه اهالي آب پخش و خورموج و اهرم وکاکي به من ميگن رضا سرخو، چون من عاشق آفتابم و تابستان هم ميرم تو علف‌ها جلوي درمانگاه سپاه بهداشت مي‌خوابم». بعد از اين تعريف ترس من بيشتر شد.

 

گفتم: «آقا رضا چند وقت ديگه با تابان بازي داريم، ترا خدا يواش برو اين امانتي را بديم به آقا کرم ماندگاري که کليدار باشگاه ايرانجوان بوشهر است و بعد منو بزار پشت مسجد بزازجوني‌ها، خيابان سنگي، دوست داشتي مي‌ريم يک چاي و خرما هم خونه مي‌خوريم»،  گفت: «باشه نترس يواش ميرم».

 

خلاصه از کوچه پس کوچه‌هاي خيابان ششم بهمن ما را برد پشت خونه حميد پاپري و شاهپور و شاهين و مهدي ماندگاري که در ميدان داشتند فوتبال بازي مي‌کردند، امانتي را دادم به برادر آقا کرم و گفتم «بده به داداش و سلام برسون»، بنده خدا چقدر خوشحال شد و تعارف کرد بيا بريم خونه يک چاي و ميوه که يک‌دفعه ديدم خانواده ماندگاري؛ پدر و مادر و برادران ديگه‌شان، خبردار شدند و خوشحال و تعارف و اجازه نمي‌دادند برويم، من هم قول دادم که حتما جمعه ميام خونتون و نهار مي‌مانم و بهونه دوستم را آوردم و با اصرار و خواهش اجازه دادند که برويم.

 

در راه برگشت گويا براي آقا رضا رعوفي و دوستش که در قهوه خانه منتظرش بود، دير شده بود و من هم از همه جا بي‌خبر زيادي ايستاده بودم، و رضا رودرواسي کرده بود، خلاصه براي برگشت عجله کرد، چشم‌تان روز بد نبيند، اين‌بار از پشت ديوار گمرک و اداره بندر به طرف شهر رفتيم خيابان خيلي خلوت بود و مسير آسفالت نرسيده به درب بندر کشتيراني که گاردي‌ها و چرخ‌هاي دستي ايستاده بودن، ناگهان دوچرخه‌اي با بي‌احتياطي بيرون آمد، مردي سياه چرده که هميشه جلوي قهوه خانه نزديک درب اداره بندر پاتوق داشت و چاي مي‌خورد، من که ترک موتور بودم لحظه‌اي با فرمان گرفتن رضا موتوري، کج شديم و زديم وسط دوچرخه مرد بي‌آزار و دوچرخه از وسط نصف شد و خورد زمين و من هم ديگه چيزي نفهميدم. زماني چشم باز کردم دست و پايم را باند پيچي شده و دنبال آمپول کزاز بودند، رضا موتوري دست راست و پاي چپش آسيب شديدي ديده بود و يکي از انگشتان دستش را آتل بسته بودند و گفتند که موتور و دوچرخه بسيار صدمه ديده بودند.

 

من همش مي‌گفتم کي بازي داريم؟ و تا مدتي نمي‌دونستم چند شنبه است و حقيقت مدتي طول کشيد تا از مبدأ تا مقصد را بياد آوردم. اين تلخ‌ترين خاطره من از شهر بوشهر عزيز بود که از ابتدا با دلهره و ترس آغاز شد و پايان اين خاطره شکر خدا عيادت‌ها و ملاقات‌هاي اهالي بهداشت و دکتر وصال و دوستان و هم‌گروهي‌هاي عزيزم بود و از همه مهم‌تر در روز بازي با تابان با پيراهن مقدس ايرانجوان، در ميدان حاضر شدم و بازي کردم. حتي درحين بازي مرتضي علي مصلح‌ از تصادف من با موتور پرسيد و کوتاه گفت: «هواداران فهميده بودن تو تصادف کردي و گفتند به اين بازي نمي‌رسي».

 علي مصلح از همان ابتداي ورودم به بوشهر مثل برادرم بود، خيلي خيلي مهربان و بامعرفت. شکر خدا آن بازي مساوي تمام شد.

 

 

شيفته شهر بوشهر و مردمانش شدم

من زماني شيفته شهر بوشهر و مردمان خوش قلب و با معرفت و دريادل بوشهري شدم که شهر بوشهر وضعيت خوبي نداشت، وقتي در سال 1352 وارد بوشهر شدم، شرايط شهري و فضاي حاکم در ورودي بوشهر و پايانه‌هاي قديمي و اتوميهن  خوب نبود، زمين پر از آب و بوي بد جوي‌ها و فاضلاب و کثيفي خيابان‌ها و بازار قديم و کوچه‌هاي خاکي بودند، ولي در کنار اين‌ها مردان و زنان پرتلاشي هم بودند که صبح زود دور ميدان ششم بهمن جلوي مسافرخانه عمو دلو درويشي بساط مي‌کردند و از شير گاو خانگي و سبزي و مرغ و خروس و نان گرده و بل‌بل و کُنار و ميوه‌هاي درختان خونه خويش امرار معاش مي‌کردند و يک فضاي سنتي و پر از عشق و عاشقي بوجود مي‌آوردند. ولي من مشتري پر و پاقرص اين مادراني بودم که باور نکردني از ساعات سحر و سپيده و خروس خون در محل حاضر بودند، يادم هست با يکي دو تا از اين مادران گرامي که من عاشقانه مادرجون صداشان مي‌کردم و وقتي روزي در محل حاضر نمي‌شدند، من از کناريشان جوياي حال و احوال‌پرسي مي‌شدم و هميشه بقول خودشان خاگ و يا تخم که همانا تخم‌مرغ بود با نان محلي ازشان مي‌خريدم و بعضي اوقات به اصرار من پيش خريد مي‌کردم، زناني که همگي چون ننه باقر شهر عزيز بوشهر هنوز چهره مهربان و دوست داشتني‌شان را يادم هست.

 

يکي از اين خوبان که همان موقع خانمي زحمت‌کش و سال‌خورده بود، به بي‌بي در محل معروف بود، مرا تشويق به خوردن ماهي خارو مي‌کرد و قسم مي‌خورد هرگز غير از ماهي خارو ماهي ديگري نمي‌خورد و قيمت آن‌هم خيلي خيلي ارزان بود.

 

اين‌قدر باهاش صميمي شدم که مرا به ولات خويش دعوت کرد و به من گفت: «ننه پسرم، من از تو به پسرم و عروسم و شوهرم خيلي گفتم، مي‌دوني چرا؟» گفتم: «نه بي بي، من که دور از خانواده‌ام هستم نمي‌تونم از خوبي‌هاي شما براي کسي تعريف کنم شما بگو چي گفتي؟» با چهره اي خسته و گردوخاکي ولي چشماني پر از درخشيدن چون برق و قلبي مملو از عشق و بياني ساده و لهجه‌اي کمي متفاوت با بوشهري ها، گفت: «گفتم اين پسره بالاسوني که سپاهي بهداشته خيلي دستش سبک است و وقتي از دستش دشت مي‌کنم آن‌ روز همه چيزها را مي‌فروشم و دست پر و جيبي پر از پول و برکت به خونه ميرم، هميشه دعاش مي‌کنم و دوست دارم صبحگاه مشتري اولم باشه و صداي گرم وشيرين و بي‌بي گفتنش را خيلي دوست دارم، لهجه‌اش قشنگه ولي من وقتي گپ مي‌زنه خيلي از حرفاشو نمي‌فهمم».

 

خلاصه من در آن ميدان که لااقل هفته‌اي دوبار با قرار قبلي مي‌رفتم و سفارش‌هايم را مي‌خريدم، خيلي حس خوبي داشتم و اصلا دوري از خانواده و مادر و مامان بزرگم را حس نمي‌کردم چون سادگي و خوش‌قلبي و بي‌ريايي فروشندگان خانم به ويژه سال‌خورده‌ها و پيرترها، خيلي خيلي کمبودها و دلتنگي‌هايم را برطرف مي‌کرد، البته ناگفته نماند همگي چند سالي از سن واقعي خود، بيشتر نشان مي‌دادند آن‌هم بخاطر آفتاب و زحمت و تلاش و کمک حال خانواده بودند.

 

گويا اجباري هم در راه بود، چون وقتي مي‌پرسيدم که همسران شما چه کاري مي‌کنند و يا اغلب به چه کاري مشغول هستند؟ اکثراً مي‌گفتند شش ماه تا يک‌سال در سفر هستند به بحرين و کويت با لنج رفته‌اند و در واقع نان‌آور خانه همان همسران فداکار و زحمتکش بودند، من نسبت به خيلي‌ از آن‌ها عاشق بي‌ريايي، صداقت و ساده انديشي و بي‌کلکي بودم و هميشه خيلي زود با آدم‌هاي خوش قلب آشنا مي‌شدم و گويي در کوتاه مدت چندين و چند سال است که آن‌ها را مي‌شناسم. حقيقت اين وجه اشتراک را در اغلب بوشهري‌هاي عزيز مي‌ديدم، خيلي صاف و صادق و خونگرم و مهمان نواز هستند.

 

 

اين‌که مي‌گويند بوشهري‌ها غريب‌نواز هستند را قبول ندارم

 

 بر عکس اين‌که مي‌گويند بوشهري‌ها غريب‌نواز هستند را قبول ندارم، چون اين توهين به شعور بوشهري‌هاي فهيم و با شخصيت و با معرفت است، بي‌شک بوشهري‌ها به همه آدم‌ها خوبي مي‌کنند و مهمان‌نواز هستند و بي‌ريا مهمان پذير و پر از دست‌دلبازي و سفره‌دار و با محبت ولي از شعور و درک بسيار بالايي نسبت به همه استان‌هاي کشورم ايران عزيز برخوردارند، من با همه وجود اين مهم را درک کردم و بسيار بررسي و مطالعه و باتجربه‌اي که حداقل با دو نسل طلايي بوشهري‌هاي عزيز داشتم، متوجه اين فهم و درک و دور انديشي‌شان شدم.

 

هرگز با هرکسي که در کنارشان قرار مي‌گيرد تا از سلامتش مطمئن نشوند و از آزمون چشم پاکي و دست پاکي و اخلاق‌مداريش نمره قبولي نگيرد، ادامه مسير نمي‌دهند، چون بسيار پاک و مبرا از هر ناپاکي اخلاقي هستند، البته مردان بزرگ و دريادل و خوشنام بوشهري‌هاي عزيز، همواره اعتماد و خوش‌باوري خودشان را دارند و بسيار صبور و با ظرفيت هستند، ليکن در دوستي‌هاي خانوادگي و درازمدت خيلي آيتم‌ها را مراعات مي‌کنند و اين وجه اشتراک و صداقت‌شان مرا شيفته خود کرده و اين چنين است که من از روزهاي نخست ورودم در بوشهر، چه در ميان ايرانجواني‌ها و چه شاهيني‌هاي عزيز، دوستاني يافتم از جان بهتر، دوستاني چون چشمانم ازشان محافظت کردم و چون قلبم مملو از عشق و عاشقي دوست‌شان دارم و شايد باورش سخت باشد در همه جاي ايران عزيز خود را با رخصت از بزرگان بوشهري يک بوشهري معرفي مي‌کنم و با افتخار بخود مي‌بالم.

 گيرايي بوشهر نه درخاک است و نه در شهر، بلکه جذابيت و خونگرمي و پاکي و عشق و عاشقي فقط و فقط درقلب‌هاي پر از مهر و محبت و شرافت انساني‌شان است

 

 

خاطرات فرهاد اميني بازيکن پيشين ايرانجوان و فوتبال تهران و بوشهر(7)

 

تنها دلخوشي بوشهري‌ها، ديدن مسابقات فوتبال بود

 

موقع بازي ايرانجوان و شاهين، شهر تعطيل مي شد

 

در سال 1352 که من در تيم ايرانجوان بازي مي‌کردم،  به باور من تنها و تنها دلخوشي و سرگرمي و تفريح سالم مردمان خونگرم و فهيم و متعصب بوشهري‌ها ديدن مسابقات فوتبال بود و بس، چون همواره در روز مسابقات مغازه‌هاي شهر اغلب باز نمي‌کردند و مردم حضوري قوي در استاديوم پير بوشهر داشتند و اين مهم در روز بازي دو تيم بزرگ و سنتي ايرانجوان و شاهين که ايران عزيز و تيم ملي و شهر بوشهر و همه دوستداران به ورزش بوشهر، وامدار به آن هستند، کاملا مشهود بود، ايرانجوان محبوب و شاهين دوست‌داشتني (يا تابان و خليج که همگي برگرفته از مکتب شاهين بزرگ هستند)، زماني‌که در مقابل هم صف آرايي مي‌کردند، به معني واقعي شهر و بازار و برزن همگي نيم باز و يا کاملا بسته بود، شايد باورش سخت باشد تعصب و غيرت و استرس و دلهره حتي در بين ناخداهاي لنج‌دار که بار سفر بسته بودن و راهي دريا و همه چيز مهيا بود تا امانت خود را به کشورهاي همجوار از طريق خليج هميشه فارس برسانند، وجود داشت و با بهانه‌هاي واهي سفر لنج را به تأخير مي‌انداختند و راهي استاديوم شهيد بهشتي مي‌شدند و به تماشاي بازي دو تيم محبوب و دوست داشتني‌شان، يعني شاهين و ايرانجوان، مي‌نشستند. در بين هواداران نذر و نياز وصلوات و خيرات به راه بود.

 

بعضي از طرفداران هزار آتيشه و يا به قول امروزي‌ها، تيفوسي‌هاي هر دو تيم در زمان بازي به دريا پناه مي‌آوردند و آن‌قدر دور مي‌شدند که صدايي از استاديوم لِين ايرانجوان و شاهين شنيده نشود. در يکي از روزهايي که با لنج به سمت خارگ مي‌رفتيم يکي از ناخداهاي متعصب و حامي تيم ايرانجوان قسم مي‌خورد، در ساعت بازي ايرانجوان و شاهين در يک رقابت تنگاتنگ و سخت که هر دو تيم يار کمکي گرفته بودند و نتيجه بازي خيلي حساس و حياتي بود و بقول خودش زن طلاق، به دريا زديم و هنوز دور نشده بوديم که شاهين يک گل زد و ما چنان ناراحت که ياراي جلو رفتن نداشتيم، خيلي ناراحت شديم و پشيمان که چرا دير حرکت کرديم تا صداي شادي لين شاهين را نشنويم، استرس و غم شکست و ترديد در رفتن داشتيم که خدا را شکر از لِين ايرانجواني‌ها چنان هياهو و شادي و فريادي شنيدم که فهميدم بازي مساوي شده، خوشحال و استوار به تصميم خود براه ادامه داديم و رفتيم و رفتيم که ديگر صدايي به ما نمي‌رسيد، شکر خدا غروب که برمي‌گشتيم با نذر و دعا به نخستين نفري که رسيديم، پرسيديم بازي چه شد؟ که گفتند مساوي، همان‌جا خدا را شکر کرديم و با خوشحالي به خانه رفتيم.

 

اين خاطره که حقيقي و نشان از تعصب و استقبال و ديدن فوتبال دارد، شايد بي‌نظير باشد و در هيچ‌يک از استان‌ها اتفاق نيفتاده باشد، ولي به نوعي ديگر رسم باشد، در استقبال از فوتبال بوشهر همانا کافيست که بدانيد در خانواده ها، همسران و دختران و مادران هم پيگير بودند و در استاديوم حضور داشتند.

 

بعضي از اين عزيزان در بوشهر معروف هستند و من از ذکر نام پاکان و فرشته‌هاي بوشهري خودداري مي‌کنم، چرا که شايد راضي نباشند. پاي تحليل‌شان و پيش‌داوري و نظر کارشناسي‌شان اگر بنشينيد، تعجب خواهيد کرد، هر کدام‌شان، يک عادل فردوسي‌پور هستند، مردمان نجيب و مستعد و دريادل بوشهر تفريح ديگرشان درياست و قايق ماهيگيري و به اطراف سفر کردن و در بندرگاه و چاه‌کوتاه و هليله روزي را سپري کردن و عادات ديرينه‌شان شب‌نشيني‌هاي بي‌ريا وخوشگذراني‌هاي پاک و بدون تعارف و غل‌وغش است که به اصطلاح خود شونشيني مي‌نامند و بعضي موقع‌ها تا سحر بطول مي‌انجامد که به صرف آش خوشمزه بوشهري ختم مي‌شود، و آن موقع در همه اين شب‌نشيني‌ها بحث شاهين و ايرانجوان بود.

 

اولين بازي من در امجديه

 

 بي شک يکي از آرزوهايم اين است که خاطرات خودم را از بوشهر و فوتبال آن گردآوري کنم. همان‌طور که دوست داشتم نخست از خاطرات فوتبال در تهران را جمع آوري کنم و در يک آلبوم و يا آرشيو داشته باشم، براي فرزندان و نوه‌هايم، چون دلايل بسياري دردل اين خاطرات بود.  مثلا اولين بازي من در امجديه مقابل بهترين دفاع چپ ايران بود. آقامصطفي عرب، بازي با عقاب تهران، آن سال کاپيتان تيم ملي ايران بودن ومن تقريبا همه بازي‌هاشون را به خاطر گوش راست تيم عقاب سرهنگ خلبان عبدالله ساعدي که خيلي با تکنيک و دريبل‌زن و سرعتي بود، مي‌ديدم و شماره هفت مي‌پوشيد، مرحوم عبدالله ساعدي خوشرو و هميشه لبخند داشت و از صورتي مهربان و زيبا هم بهره‌مند بود، بسيار بااخلاق وخوشنام، به خاطر وجهه و مقام بلندي که داشت همه بهش احترام مي‌گذاشتند و شخصيتي ارتشي منظم و باکلاس بالا، با تمام فوتباليست‌ها فرق داشت. از حيث شخصيت مانند کاپيتان عرب بود، در آن بازي من شايد کوچک‌ترين بازيکن زمين بودم خيلي کم‌سن و سال، تا جايي که خجالت مي‌کشيدم در رختکن در حضور بقيه لباس‌هايم را بپوشم و لباس ورزشيم را در کناري روي صندلي نگاه مي‌داشتن تا اين‌که بقيه لباس ورزش بپوشند و جلوي آينه و يا در قسمت دوش‌ها و سرويس بهداشتي بروند.

 

بعضي اوقات مربيم چند بار به اسم صدايم مي‌کرد و مي‌گفت فرهاد زود باش و لباس‌هايت را بپوش و يکي دو بار هم که با لحن پرخاشگرانه و باعصبانيت بهم گفت، ديگه مجبور شدم بهشون بگم و آن‌ها تازه متوجه مي‌شدند و مي‌پذيرفتند و اين اتفاق بارها و بارها در سال‌هاي بعد هم برايم پيش آمد، خوشبختانه در آن بازي من آن‌قدر خوب بازي کردم که مربي عقاب آقاي فکري چندين بار به آقا عرب اعتراض کرد و در يک صحنه با يک حرکت چرخشي و تغيير جهت موقعيت گل ساختم که محرم خدابنده و مهدي حاج محمد در يک صحنه توپ را به تير دروازه کوبيدند، همان لحظه آقا عرب که چند سال از من بزرگتر بود، بدون رودربايستي ازمن تعريف کرد و دستي روي سرم کشيد و گفت آفرين پسر کارت عالي بود.

بازي را ما با دو گل آقا فريبز اسماعيلي بازنده شديم. اما از آن روز من جايگاهي ديگر در تيم ديهيم پيدا کردم و هرگز ذخيره نشدم و همواره نفر نخست ارنج تيم بودم و سپس سرمربي دروازه بان و بقيه نفرات را نام مي‌برد.

 

 

خاطرات فرهاد اميني بازيکن پيشين ايرانجوان و فوتبال تهران و بوشهر(8)

 

چرا بازيکنان خوب بوشهر قبل از انقلاب،جذب تيم‌هاي بزرگ کشور نشدند؟!

 

هرکس از چشم رفت از دل هم خواهد رفت

 

در واقع آرزوي هر بازيکني است وقتي عمر ورزشي‌اش به پايان مي‌رسد، در زمان پيشکسوتي همه اندوخته‌ها و زحمات و تلاش‌ها و افتخاراتي را که با مصدوميت‌ها بيماري‌ها و سختي‌هاي سفر با آن کمبودها و امکانات ناچيز بدست آورده را در آرشيو خاطرات خود داشته باشد و ارزش و جمع‌آوري اين دستاورد فقط و فقط به همت بزرگان و اهالي ورزش و مفيرين و خبرنگاران زحمت‌کش است که در حوزه ورزش بي‌ريا و بدون چشم‌داشتي اين خاطرات را ثبت مي‌کنند.

 

من هرگز از هيچ‌کس شکوه و گله‌اي ندارم به ويژه عزيزانم و همه بزرگاني که در سال 1352 در بوشهر تا سال 1357 که انقلاب اسلامي پيروز شد و تمام بازي‌ها از جمله جام تخت جمشيد و بازي‌هاي استاني و کشوري و ملي تا چندين و چند سال برگزار نشد ولي نيک مي‌دانم هرکس از چشم رفت از دل هم خواهد رفت، اين رسم زمونست و هيچ جاي ايراد و شکايت و زاري نيست، وقتي در سال 1357 پدرم دلواپس من و خانواده‌ام شد خود به تنهايي با دو قطعه فرش نفيس از تهران با پرواز به بوشهر آمد (پدرم ازديرباز فرش فروش بودند) و مستقيم به منزل پدر همسرم در خيابان بن مانع روبروي مسجد رفتند و بعد از دو روز شرايط را مناسب ديدند و از حاج احمد ناخدا برزگر رخصت خواستند تا پسرم فرهاد و همسرش را نزد خودم به تهران ببرم و خلاصه بعد از مدتي گپ و گفتگو و تعامل و باعشق و عاشقي و احترام بسيار موافقت شد ولي زمان جدايي خانواده برزگر و همسرم بسيار بي‌تابي و گريه زاري کردند و در نهايت با شعف دل از زير قرآن رد کردند و گفتند برويد دست خدا که ما هم به تهران آمديم و ديگر از جلوي چشمان همبازي‌ها و کاپيتان‌ها و اهالي ورزش بوشهر تا مدتي پنهان مانديم ولي در تمام سال‌ها چند روز قبل از سال تحويل در منزل پدر همسرم و خانواده محترم و بزرگ برزگر حضور داشتيم، و خلاصه طي اين چند سال کتابي بسيار ارزشمند و مملو از چهره‌هاي ورزشي و پر از بيوگرافي از همبازيان دوره من به اضافه عکس‌هاي ورزشي به چاپ رسيد و خوشبختانه يک عکس زيبا از تيم محبوبم ايرانجوان بوشهر هم چاپ شده بود ولي گويا تنها تصوير من هم که در آن عکس بودم از کادر خارج و حذف شده بود، به طرقي دلم گرفت و کمي آزرده خاطر شدم ولي نخستين باري است که رسانه‌اي مي‌کنم چون به هر دليلي که بوده من بر اين باورم که بخاطر دوري من از بوشهر و از جلوي چشم رفت آن‌که از دل رفت مي‌باشد.

 

خدا را شکر من هرگز تيم محبوبم ايرانجوان بوشهر را تنها نگذاشتم به عنوان يک طرفدار و حتي به عنوان يک شاگرد که روزي پيراهن مقدس ايرانجوان بوشهر را به تن کردم و با شعار تا به قبر ايرانجوان، با تب و لرز و مصدوميت و بيماري و با غيرت و تعصب براي پيروزي تلاش کردم و خاطرات تلخ و شيرين بسيار با دوستان و عزيزان و کاپيتان‌هاي تيم داشته‌ام در اغلب شهرستان‌ها روي سکو تشويق و حمايت کردم از شمال تا جنوب در پلي‌آف و در پارس جنوبي و سيرجان و کرمان و تبريز و تهران و همه‌ جا که در اين چند سال در دسته يکم و دوم و حال هم که در دسته سوم مبارزه مي‌کنيم و اميد به صعود داريم به لطف مديريت و هيات مديره جديد و با کادر فني و سرپرست و تدارکات قوي.

 

 

وضعيت فوتبال بوشهر در دهه پنجاه

 

واقعيت چون من سابقه چندين و چند سال بازي در دسته يکم تهران را داشتم و در طي ده سال بازي در تيم‌هاي تهراني و تجربه آموزشگاه‌ها و کلني تهران و دانشگاه‌ها، تقريبا همه بازيکنان تيم‌هاي حريف را مي‌شناختم، حتي در تيم باشگاه‌ها رقيب بودم مثلا در تيم دبيرستان اديب از شهرباني، پاس، راه‌آهن، شاهين و تهرانجوان بازيکن داشتيم که در تهران يکسال رتبه نخست را کسب کرديم، بازيکناني چون مهدي کشاورز و مجيد روستا، هر دو دروازه‌بان، جعفر اشرف کاشاني و پرويز خان قليچ خاني و محمد معيريان، پرويز ميرزاحسن و مهدي مناجاتي، مرتضي و مصطفي شرکاء و چند تابي ديگر که حضور ذهن ندارم، در دبيرستان‌ها، بازيکن ملي و در سطح عالي بودند و هر‌ساله از سيکل يک و در‌نهايت از همه بازيکنان در حوزه‌هاي مختلف و ناحيه‌هاي مختلف با هم رقابت مي‌کردند و در ‌نهايت دو تيم به فينال مي‌رسيد و يکي قهرمان مي‌شد که بعدها در کشوري رقابت مي‌کردند و يک تيم قهرمان ايران مي‌شد در کل آموزشگاه‌هاي کشور، در تيم تهران نخست رقابت با ده تيم بود سپس اضافه شد به دوازده و بعدها بيشتر شد.

 

از نظر من درسال1352 که به بوشهر آمدم، تيم‌هاي ايرانجوان و تابان و تاج و پاس را از بقيه تيم‌ها بهتر و کامل‌تر ديدم ولي بودند تيم‌هايي که در رقابت‌هاي باشگاهي بوشهر کمي ضعيف‌تر و هرازچندگاهي هم گربه سياه تيم‌هاي بزرگ مي‌شدند ولي در‌نهايت همواره تيم ايرانجوان و يا تابان و پاس و تاج رتبه‌هاي نخست تا چهارم جدول را داشتند، در همان سال نخست وقتي با حريف سنتي خود يعني شاهين و يا همان خليج و تابان بازي داشتيم، من شاهد بازيکنان خلاق و بزرگ و آينده داري بودم که آن‌زمان هم مي‌توانستند در تيم‌هاي رده پايين‌تر تيم‌هاي تهراني بمانند راه‌آهن، بانک ملي، شهرباني، ديهيم، نگهبان، بوتان، گارد و يا هماي تهران بازي کنند، اما به‌تنهايي هيچ‌کدام از تيم‌هاي بوشهري قادر به رقابت با تيم‌هاي تهراني را نداشتند، در قديم تيم‌هاي شهرستاني اغلب به صورت کلني و منتخب در مقابل تيم‌هاي بزرگ تهران قرار مي‌گرفتند و معمولا محک خوبي مي‌خوردند و چندتايي‌شان شانس بازي در مرکز را پيدا مي‌کردند، متاسفانه از نظر روحي جسماني طي مدت ده سال که در بوشهر فعال بودم و در حوزه ورزش بوشهر، سابقه دارم و مدت پنج سال تا سال1357 بازي کردم و بعد از آن بخاطر انقلاب و جنگ تحميلي بازي‌ها ديگر انجام نشد، من متوجه حجب و حياء و روحيات بازيکنان تيم محبوبم ايرانجوان بوشهر شدم و دليل کمرنگ حضورشان را در مرکز و بازي در تيم‌هاي تهراني را فهميدم، چون همان سال در تيم ايرانجوان بوشهر و تابان بازيکنان بزرگي بودند که شايسته بازي در تيم‌هاي تهراني و يا شهرستان‌هاي ديگري چون شيراز، اصفهان و مشهد را داشتند، مثلا از تيم ما نادرخان اقدام و عباس خان شريفيان و يا حسين خان حيدري بي‌شک قادر بودن در تيم‌هاي بيرون از بوشهر بدرخشند و به تيم‌هاي بزرگتر راه پيدا کنند، همچنين در تيم تابان بوشهر بازيکناني چون احمد آقا رزمي، عباس احمدي، احمد خان توراني، آقا محمود ابراهيم‌زاده و آقا رضا ماهيني و تني چند که همگي شايستگي بازي در خارج از بوشهر و تيم‌هاي تهراني را داشتند، نخست دوري از مرکز و کمتر تيم‌هاي تهراني به بوشهر مي‌آمدند و يک معضل بزرگ راه خطرناک و پرپيچ و خم و پر از کوتل و گردنه و دره بود و بعد از آن دلبستگي و عشق و عاشقي به شهرشان و زادگاه‌شان و از منظري ديگر روحيه قانع بودن‌شان، و شايد کم‌ريسک‌پذيري‌شان بخاطر دوري راه و دور از خانواده و تماس کمتر به تهران و بازي با مرکز‌نشينان هم تاثير بسزايي داشت، اما من همان زمان هم با دوستانم در ايرانجوان و شاهين و تاج و تابان و گسار و دارايي و سکان، حرف مي‌زدم و تشويق‌شان مي‌کردم و بارها و بارها در محافل ورزشي با استاد مجيدخان چاهي‌بخش و استاد پوربهي و ديگر بزرگان عرض مي‌کردم منتخب ايرانجوان و تابان قادرند با هر تيمي بجنگند و از حيثيت شهرشان بخوبي دفاع کنند و چنان‌چه از بازيکنان تيم‌هاي تاج و پاس هم کمکي مي‌گرفتند، در هيچ مبارزه‌اي از پيش بازنده نبودند و چنان‌چه بستر مهيا مي‌شد و اين امکان براي بروز شايستگي‌شان را داشتند، هم‌اکنون يک تيم ملي کامل در تمام خطوط از شهر عزيز بوشهر داشتيم.

 

برچسب ها:
فرهاد امینی

نظرات کاربران
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما: