طراحی سایت
جستجو:

برگزاري مراسم «گِلي» براي آمدن باران در بوشهر:

شايد خدا رحمش بياد

محمد قدسي

سال 1342 عيد آمد و دانش ? آموز دبيرستان پهلوي در بندر بوشهر بوديم (عمارتي که عرب ? هاي مهاجر خوزستان، بعد از شروع جنگ در آن ? جا ساکن شدند).  

آخر ارديبهشت ? به علت گرما و نبودن برق، به خرداد نرسيده امتحانات برگزار ? شد و ما از کلاس هفتم به هشتم رفتيم. تابستان وحشتناک گرم را بسر مي ? برديم، مهرماه آمد و به مدرسه رفتيم وکم کم رو به پايان پابيز هم داريم تمام مي ? کنيم و متاسفانه زمين تشنه، آب انبارها به ته رسيده، مايه حيات فقط در دريا هست ولي متاسفانه شور است و به درد زندگي مخصوصا آشاميدن و براي کشاورزي ديم اين منطقه تشنه مناسب نيست. پسران بزرگ محله سنگي جنوبي، پورنجفي ? ها مرحومان جلال و حبيب، از منزل حاج محمدحسين قيصي ? زاده مرحوم شهيد حاج ابراهيم و مرحوم حاج کاظم، حاج مجيد بنچاري و جوانان و ? نوجوانان محل در «ناکه» گرد آمدند و مشورت کردند و با نظر چند مرد مسن محل مانند مرحوم   محمد علي خيره ? چشم وحاج ابول وحاج ابراهيم و حاج نجف نبات خور و بقيه اهالي محل بنا را براين گذاشتند که براي آمدن باران مراسم «گلي» را برگزار کنند.   رسم بود که يک آدمک درست مي ? کردند و بر الاغي سوار مي ? کردند.   هسته اوليه که تدارک ? کننده و راه ? اندازي اين مراسم را بر به عهده داشتند از درون ناکه که جاي منزل حاج ? حبيب و علي قاسمي و قايدنيا و منزل مرحوم محمد پورنچفي تا قسمتي از زمين ميدان ورزشي (دارايي) که شب ? ها همه دور هم جمع مي ? شدند و بازي ? هاي خرمن چندمن،   هسک چوورنگ ? و تيربيا بازي مي ? کردند، جمع شدند و آدمک بر الاغي سوار کردند و سر دسته مي ? خوانديم: گله گليه/ شاخ زني / بار بارون / شر شارون / اله توبزن بارون / سي ما عيالوارون/   گله آمده ترخونتون/ محض خاطر بوي بچه تون/ يه مشت گنم داشتم/ پشت تولي کاشتم/   بارون آمد سبز شد/ ده من غله کرد/ نصف سي بچه ? هام دادم/ نصفش سي عباسعلي دادم/ الله تو بزن بارون...

  يک مرتبه از بالاي بام يک خانه آب مي ? ريختن رو حمعيت و جمعيت باهم مي ? گفتن «نه او بي/ بارون بي/ نه او بي/ بارون بي...»

در هرخون مي ? رفتيم و يه چيزي مي ? دادند، يه خونه برنج مي ? داد، يه خونه لوبيا، يکي عدس، حاج محسين قيصي ? زاده ده تومن داد... تا محله بنمانع طرف خونه آقاي فقيه وحراجي و حاج سيدرضا کرم ? زاده ? ها و تا محله جفر ماهيني رفتيم.  

فردا تعدادي از اهالي محل جمع شديم، خانم ? هاي بزرگ محل حبوبات را پاک کردند، نمي ? دانم گوشت هم بود يا نه، تميز کردند و از همان مواد اوليه که جمع شده بود، تو خونه مرحوم عامو خداداد خان، آش پختند. بعد از نماز مغرب و عشا، آش کشيدند، يک مهره بزرگ تسبيح تو آش پنهان بود که اگر تو لقمه هر کس پيدا مي ? شد، بايد هاسک که تقريبا يک لنگه ? اش پنج کيلو بود را به دوش مي ? کشيد.

هر چهار پنج نفر دور يک سيني نشستند و شروع کرديم آش خوردن، تا اين ? که يک نفر داد زد مهره تو لقمه يک نفر پيدا شده است.

بعد از خوردن آش، يک لنگه هاسک را به دوش کسي که مهره را پيدا کرده بود، گذاشتند و همه مي ? خوانديم: «مي ? خيم بريم قبله دعا/ شايد خدا رحمش بياد / يا الله يا الله بزن بزن بارون/ محض نجات اين بچه».

يا الله يا الله گويان از کوچه پس کوچه ? هاي محل گذشتيم از پشت خانه حاج صفر گچي ? زاده، از جلو خانه ابراهيم ? گچي ? زاده (پدر دکتر مهرساي) ? و همه مي ? خوانديم و بعضي ? ها هم گريه مي ? کردند و التماس بارون مي ? کردند. از خونه حاج رضا زنگويي گذشتيم که پدر دکتر ضامن شد که تا پنجشنبه آينده باران مي ? بارد و هاسک از کول حمل ? کننده برداشته شد. همه با سلام و صلوات روانه خانه شديم...

? عجيب اين ? که تا پنجشنبه باران باريد...

ارسال شده 6 ماه پيش

  اول مهر به همان مدرسه رفتيم که نامش مهران بود. معلم کلاس دوم مرحوم آقاي گيتي ? زاده بود که مردي بلند قد و خوش تيپ بود. در همان سالها آقاي گيتي ? زاده با خانم محتشمي ازدواج کردند و يادم است که عروسي مفصلي گرفتند. در ميان دانش آموزان دولابي، حميدي ، فروزاني و خودم از بچه هاي زرنگ بوديم و رقابت داشتيم و خيلي درس خوان بوديم به طوري که آقاي گيتي ? زاده در کلاس دوم تعدادي از بچه ? ها را در اختيار ما گذاشته بود...

ارسال شده 10 ماه پيش
صفحات: 1